راضیه عالیشوندی
درایر سینماگری است که معتقد است وقتی بازیگر میخواهد دست اش را بالا ببرد یک میلیون امکان وجود دارد، از بین تمامی این احتمالات یک حرکت درست است و فیلمساز باید آن لحظهی درست را انتخاب کند مثل آن جملهای که برسون میگوید «باید کلید پیانو را درست موقعی بزنی که باید».
تا پیش از درایر سینما میترسید به صورتها نزدیک شود، مهمترین خصلت سینما در مقایسه با تئاتر هم همین مسأله بود. به این معنی که تا پیش از درایر اگر در سینما نمای کلوزآپی هم گرفته شده بود با ترس و نگرانی بود و عملاً برای سینماگران نه تنها کار سختی مینمود بلکه بیحاصل نیز بود.
آن چیزی که در فیلم اُردت از سال 1955 تا امروز بحث برانگیز است موضوع فیلم میباشد. موضوع زنده کردن یک آدم با معجزه و این همان چیزی است که درک اش برای انسان مدرن سخت است.
گر بخواهیم حرف درایر را پیش ببریم حتماً یک دیدگاه انتقادی خیلی جدی برای آثار برسون و هیچکاک بود. چراکه آنها یک سبک داشتند و هر فیلمی که میساختند همان سبک را اجرا میکردند.
-نقد و بررسی فیلم اوردت /کلام ساختهی کارل تئودور درایر
خلاصه داستان: داستانی درباره معجزه، ایمان و عشق در خانواده ای مسیحی به نام بورگن. زن مومنی به نام اینگر که همسر مرد بی ایمانی به نام میکل است، با فرزندان، پدر شوهر پیرش (مورتن) و برادران شوهرش (یوهانس و آندرس)، در مزرعه دورافتاده ای زندگی میکند. اینگر آبستن است و تولد فرزندش را انتظار می کشد. برادر شوهر وسطی او یوهانس، دانشجوی سابق و عارف شوریده ای است که مطالعات مذهبی و ایمانش آن قدر سر ریز کرده که او را به جنون کشانده است. جوانی که خیال می کند مسیح است و آیه های کتاب مقدس را زیر لب زمزمه می کند و به دیگران، روز رستاخیز را بشارت می دهد...
در ابتدای کلام به بهانهی سرآغاز سخن، باید خاطر نشان شویم که اسم فیلم «اوردت» است نه « اُردت» اما چون در حالت نوشتاری لاتین با حرف «O» نوشته میشود اٌردت خوانده میشود. کلمه ی ordet در زبان دانمارکی به معنای کلمه است، یعنی کلام. همان چیزی است که یوهانس در آخر فیلم می گوید «کلام را به من ببخشای تا من بتوانم مرده را زنده کنم». واژه ای که بارها در انجیل هم آمده کلمه ی «کلام» است؛ مثل اول کتاب انجیل یوحنا که گفته میشود «در آغاز کلمه بود». مقصود هم این است که کلمه در مسیحیت خود امر مقدس است.
تئوریهای ادبی دو دههی اخیر اساساً این را نمیپذیرد که زندگی و روانشناسی مؤلف نقشی در اثر داشته است، اما این دیدگاه در سالهای اخیر شکسته شده است. چراکه اشارات تاریخی و اجتماعی برای بسیاری از منتقدان چپ و فمنیست اهمیت دارد. اینکه مخاطب بداند مؤلف چگونه زندگی کرده و آن زندگی چگونه در آثارش منعکس شده است. مثلاً اگر ما از زندگی جین آوستین اطلاع داشته باشیم، خیلی از نکات کلیدی آثار او برایمان قابل فهم میشود. این یک تبختر است که مخاطب احساس کند به طور کامل از مؤلف بینیاز است، تبختری که از زمان میشل فوکو و به خصوص رولان بارت شکل گرفته است. و البته خود رولان بارت هم چندان به آن پایبند نبود. اگر شما خوانندهی تمام آثار رولان بارت باشید متوجه میشوید که خود او هم خیلی اصل را در دیدگاه هایش رعایت نکرده است و جاهایی اشارات زندگی نامهای داشته و بیش از همه، زندگینامهی خودش. برای نمونه میتوان به کتاب «رولان بارت به قلم رولان بارت» اشاره کرد که نوعی خود زندگینامه نگاری است.
تکیه و تأکید به خدا از مفاهیم اصلی آثار درایر است. چراکه مفهوم خدا و دین در زندگی او پررنگ بود. سکانسی تکان دهنده در فیلم هست که یوهانس و مارن کوچک دربارهی مرگ اینگر حرف میزنند و اشک همه را در میآورند و هر مخاطبی که عزیزی را از دست داده باشد تحت تأثیر قرار میگیرد. دختر میگوید میخواهم مادرم را در اینجا داشته باشم نه در بهشت! و این کلام دختر بی شباهت به حرف پدر نیست زمانی که میگوید: من جسم اش را میخواستم، آن هم لازم داشتم، عشق جسمانی! این قسمت داستان بر میگردد به زندگی خود درایر. درایر پدر نداشت. پدرش ناشناخته بود. مادرش هم بعد از تولدش از دنیا رفته بود مثل اینگر. و درایر را به یک خانوادهی متعصب سپردند، آن خانواده تقریباً همان خانوادهی پیتر خیاط بود، یک زن و شوهر پیر و سختگیر در دین که بسیار اخلاقگرا و پیوریتن بودند. درایر در اواخر قرن نوزدهم سال 1889 به دنیا آمد، به طور تقریبی همزمان با تولد هایدگر. تولد دو بزرگ یک فرهنگ و یک ملت، اولی نفر اول سینما و دومی نفر اول فلسفه همزمان بود.
نکتهی کلیدی دیگری که در آثار درایر وجود دارد این است که بسیار تحت تأثیر سورن کییر کگارد بود. چنانچه در داستان اُردت هم اشاره ای میشود. برادر یوهانس (میکل) به کشیش میگوید که یوهانس با خواندن آثار کییرکگارد به هم ریخته است و یک جاهایی از روایت به این اشاره میشود که یوهانس با خواندن زیاد قاطی کرده است که این خواندن منظور همان آثار کییرکگارد است. این فیلسوف اوایل قرن نوزدهمی، حرفهای مهمی دربارهی مسیحیت زده است. در واقع کییر کگارد اولین فیلسوف اگزیستانسیالیسم است که هستی را مرکز بحث قرار داده است. او به مسیحیت علاقه شدیدی داشت و فلسفهی دین همواره در مرکز بحث اش بود. مثل بحثی که یک جایی در فیلم دربارهی نقش معجزات صورت می پذیرد. در اردت اشارات کشیش که «معجزه به هر حال دیگر اتفاق نمیافتد، اما یک بار اتفاق افتاده است که آن هم معجزهی مسیح بوده و استثنا بوده است» هم تحت تأثیر کییر کگارد است.
مفهوم معجزه اساساً در آثار کییر کگارد خیلی قوی هست و اعتقاد داشت هر کس یک خدا دارد و به خدای خویش مؤمن است. ممکن است هر فردی نامی بر روی خدای خویش بگذارند اما این تفاوت فردی است. او میگفت مسیح یک خدا داشت که فکر میکرد پدرش است. جمله معروف او که می گوید : همهی ما «پدر» داریم؛ ولی این یک پدر برای همهی ما یکی نیست. پدری که یک نفر را بزرگ کرده و به او محبت داشته و اجازه داده که شخصیت بچه شکل بگیرد با پدری که یک نفر را بزرگ کرده و نسبت به آن فرد خشن بوده است یکی نیست. در نتیجه درک نفر اول با نفر دوم از پدر یکسان نیست. کییر کگارد معتقد است آنکه پدر خوب ندارد باید یک پدر اختراع کند، درایر برای خودش یک پدر ابداع کرده بود، پدر خیلی خوبی که در بهشت است و بسیار بخشنده و مهربان است. پدر یوهانس! این تِم اصلی در فیلم روز خشم درایر وحشتناک قوی است. چون وارد دورهی قرون وسطی و جادوگر کشی میشود.
درایر تأثیر عظیمی بر روی فیلمسازان گذاشته است، هم فیلمسازان آمریکایی و هم فیلمسازان اروپایی. تقریباً میتوان مطمئن بود که اگر درایر نبود ما برگمان را نداشتیم، برگمان بارها گفته است که مهمترین مأخذ سینماییاش درایر بوده است و اگر درایر نبود هنر سینما از خیلی از تواناییهای بیانش محروم میشد.
اولین چیزی که درایر دربارهی سینما میگوید این است که ما نمیتوانیم یک روش را پیش رو بگذاریم تا همهی فیلمسازان بر اساس آن فیلم بسازند. این نکته که سواد، خواستها، ناخوآگاه و خودآگاهی مؤلف یکی میشود و روش خودش را پیدا میکند برای درایر بسیار کلیدی است. درواقع هر فیلمسازی بیان سینمایی مخصوص به خودش را دارد و این روش در هر فیلمی نسبت به موضوع فیلم شکل میگیرد. اگر بخواهیم حرف درایر را پیش ببریم حتماً یک دیدگاه انتقادی خیلی جدی برای آثار برسون و هیچکاک بود. چراکه آنها یک سبک داشتند و هر فیلمی که میساختند همان سبک را اجرا میکردند. اما برعکس ما در تاریخ سینمای آمریکا هواردهاکس را داریم که هم فیلم وسترن ساخته، هم موزیکال و کمدی و ... که همهی آثارش هم از شاهکارهای مسلم تاریخ سینماست.
دومین مفهومی که در آثار درایر خیلی مطرح است، تعادل زمان است و اعتقاد دارد که طول نماها باید با روانشناسی آدمهایی که داریم در آن لحظه نشان میدهیم هماهنگ باشد البته این دستور درایری برای فیلمهای روایی کاربرد دارد، چنانچه خودش یک فیلم ساخته به نام مجسمهها که دربارهی یک مجسمه ساز دانمارکی است که این قاعده مسلماً در آنجا زیاد کاربرد ندارد. اما زمانی که که ما با متن روایی روبرو هستیم از طریق داستان؛ روانشناسی وارد اثر هنری میشود و هنرمند باید دقت داشته باشد که میزانی که یک نما طول میکشد یک میزان دقیق و درستی باشد. به عنوان مثال در سینمای آمریکا و بعد از آن در سینماهای ملی و مردم پسند در دنیا اتفاقها انگار سریع میشوند برای اینکه بیننده حوصله اش سر نرود. اما درایر معتقد است که این زمان باید نشان داده شود و زمان برای او یک عنصر سینمایی است و میگوید من نمیتوانم وقتی مردم کند رفتار میکنند را تند نشان بدهم، چون در این صورت وقتی تند رفتار میکنند را نشان ندادهام. به عنوان مثال در فیلم اُردت اگر از حرکات یوهانس بگذریم که بنا به شخصیتش باید اینچنین باشد، میبینیم که شخصیتها با کندی تمام از این سر اتاق به آن سر اتاق میروند و این همان حرکتی است که هر کدام از ما انجام میدهیم زمانی که ناراحت هستیم و کاملاً طبیعی است.
نکتهی دیگر درمورد آثار درایر که کمال طلبی او را نشان میدهد اینکه درایر سینماگری است که معتقد است وقتی بازیگر میخواهد دست اش را بالا ببرد یک میلیون امکان وجود دارد، از بین تمامی این احتمالات یک حرکت درست است و فیلمساز باید آن لحظهی درست را انتخاب کند مثل آن جملهای که برسون میگوید «باید کلید پیانو را درست موقعی بزنی که باید». اگر آن لحظهی درست را انتخاب کنی که با روانشناسی که در پرده میگذرد درست باشد، تأثیر عظیم عاطفی بر مخاطب خواهد گذاشت. مثل تأثیری که فیلم اُردت بر ما میگذارد. مسلماً تأثیر این فیلم به خاطر این نیست که یک مادر میمیرد، بلکه به خاطر روش بیان فیلم است و انتخاب درست چه در حرکات و چه در دیالوگها. به عنوان نمونه هر بار که یوهانس وارد اتاق میشود، هر بار که نسبت به یوهانس عکس العمل نشان داده شده و یا جایی که مارن از جایش بلند میشود و میرود دست یوهانس را میگیرد. همهی این صحنهها به این دلیل تأثیر میگذارند که تمامی حرکات به درستی انتخاب شدهاند.
نکته قابل توجه دیگر این است که تا پیش از درایر سینما میترسید به صورتها نزدیک شود، مهمترین خصلت سینما در مقایسه با تئاتر هم همین مسأله بود. به این معنی که تا پیش از درایر اگر در سینما نمای کلوزآپی هم گرفته شده بود با ترس و نگرانی بود و عملاً برای سینماگران نه تنها کار سختی مینمود بلکه بیحاصل نیز بود. در سینمای کلاسیک به ندرت از نمای نزدیک استفاده شده است، برای مثال میتوان به زنی از پاریس؛ چارلی چاپلین اشاره کرد. درواقع درایر بود که به دوربین جرأت داد که به صورت یا دست آدم و یا هر چیز دیگری نزدیک شود. درایر در فیلم مصائب ژاندارک تقریباً برای تمامی نماها از نمای کلوزآپ استفاده کرده است.
درایر در صحنه پردازی به نور نیز توجهی ویژه داشته است. سینمای درایر سینمای نور است، نه فقط به دلیل دینی و مذهبی بلکه درایر بر این باور بود که همانقدر که حرکت و طول نماها مهم است، همانطور هم نورپردازی مهم است. درایر یک جملهی معروف دارد که میگوید فیلمبردار برای من اهمیت نورپرداز را ندارد. این در حالی است که در سینما معمولاً فیلمبردار شخصیت معتبری است و ما نورپرداز خیلی از فیلمهایی که دیدهایم را نمیشناسیم. نور درست به نظر درایر حالت روانشناسانه را به ما منتقل میکند، در فیلم اُردت، نور ماشین آقای دکتر در نظر یوهانس اینطور جلوه کرد که آدمی با ساعت شنی آمده است. و نمونهی خیلی قوی نور در فیلم، نور شب است. وقتی پدر و پسر به خانهی به پیتر خیاط میروند و برمیگردند. اساساً تمام قسمتهایی که تپهی شنی را نشان میدهد با نوری است که در فیلم رنگی به روش «شب امریکایی» به دست می آید، (تصاویر شب عملاً در روز ضبط میشوند، اما با استفاده از فیلتر شب نشان داده میشوند) اما در سینمای سیاه سفید به دست آوردن این تُن خاکستری کار بسیار سختی است و این خود ثابت میکند که برای درایر فقط مسألهی مذهب مطرح نبوده است.
مسأله قابل اهمیت دیگری که در فیلم اُردت مطرح است صداست. درایر اگرچه برخاسته از سینمای صامت بود اما به کاربرد صدا اهمیتی بسیار می داد.
نکتهی دیگری که در فیلم اُردت مطرح است و بسیار شبیه به آثار برسون است این است که او مایل بود بازیگران اش پیش از بازی در فیلم او در هیچ فیلمی بازی نکرده باشند و پس از ایفای نقش در فیلم او در فیلم دیگری بازی نکنند. بازیگران فیلم او در هیچ فیلم دیگری ظاهر نشدند مگر یوهانس؛ البته آن هم سی سال بعدتر زمانی که دیگر پیر شده بود در یک فیلم فرانسوی.
شاید مهمترین چیزی که در فیلم اُردت از سال 1955 تا امروز بحث برانگیز است موضوع فیلم است. موضوع زنده کردن یک آدم با معجزه و این همان چیزی است که درک اش برای انسان مدرن سخت است. معنوی ترین بخش فیلم آنجایی است که با ایمان یک بچه به معجزه، یک نفر زنده میشود. و این اشاره به معجزهی حضرت مسیح است که مرده را زنده میکند. در دین اسلام نیز پیامبران معجزات بیشماری دارند اما پیامبرها برای اینکه معجزه کنند نیازمند این نیستند که کسی به آنها ایمان داشته باشد. اما یوهانس نیاز دارد که آن دختر (مارن) بهش ایمان داشته باشد. نه فقط مارن چنانچه در جایی از فیلم یوهانس میگوید: به من اجازه نمیدهند، من را قبول ندارند برای اینکه باید من را قبول داشته باشند که این اتفاق بیفتد و در صحنهی نهایی به نظر میرسد تنها کسی که قبول دارد این اتفاق بیافتند، دکتر است و اولین مؤمن به یوهانس بعد از مارن، آقای دکتر است.
درایر پس از فیلم اُردت که در سال 1955 ساخته است فیلم گروترد را درسال 1964 ساخت و در سال 1968 نیز از دنیا رفت. با مرگ او پروندهی فیلمهای بی نظیر سینما بسته شد.
راضیه عالیشوندی
شهریور نود و چهار
در همین رابطه بخوانید
باید کلید پیانو را درست موقعی بزنی که باید! نگاهی به «کلام» ساخته کارل تئودور درایر
زیباترین رقص دستها در تاریخ سینما؛ نگاهی به فیلم «جیب بُر» ساخته روبر برسون
بزرگترین ستایش از شعر در سینما؛ نگاهی تازه به فیلم «آینه» ساخته آندره تارکوفسکی
برای قدیس شدن باید سوخت؛ ژاندارک از نگاه کارل تئودور درایر و روبر برسون
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|