پرده سینما

از خود می سازم

مهدی فخیم زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من... در همان سالها! یازده سالم بود که ازدرخونگاه اسباب کشیدیم و رفتیم تو جاده تهران نو، تو یه محلی به اسم منصورآباد، نزدیک وحیدیه. بچه های محل روزهای اول تحویل ام نمیگرفتن. درنتیجه مجبور شدم دو سه تا دعوا راه بیاندازم تا باهم جفت و جور بشیم. آخه از قدیم گفته اند: «دعوا آشتی می آره.»

دعوا می کردیم و یکی دو روز قهر بودیم، بعدش آشتی می شد و همدیگه رو ماچ می کردیم و ایاق می شدیم. تابستون که تموم شد مادرم من رو برداشت برد سر سی متری و اسم ام رو نوشت تو یه دبستانی به اسم خامنه پور. سی متری دو سه تا ایستگاه با خونه ما فاصله داشت. نمی دونم اسم اصلی این محل سی متری بود یا چیز دیگه ولی همه بهش می گفتن سیمتری. میدون کوچیکی داشت و مدرسه درست کنار این میدون قرار گرفته بود. تو مدرسه هم، وضع بهتر از محل خودمون نبود. اونجام مجبور شدم با دو سه نفر دعوا کنم تا جا بیفتم. فکر نکنید همیشه می تونستم بزنم، نه، من نسبت به همسن هام آدم گنده مُنده ای نبودم، تر و فرز بودم ولی گنده و گردن کلفت نبودم. تنها امتیازم این بود که می تونستم آرتیست بازی در بیارم و جَوّ درست کنم و اگه طرف نمی ترسید یا غافلگیر نمی شد احتمالاً کتک می خوردم. یادم رفت بگم برای رسیدن به خونه ما، باید از  میدون امام حسین رد می شدی که اون وقتها اسم اش میدون شهناز بود. ولی هیشکی شهناز نمی گفت همه میگفتن میدون فوزیه. چون اول بار به اسم فوزیه، زن اول شاه نامگذاری شده بود و بعد که شاه فوزیه رو طلاق داد اسم اش رو گذاشتن میدون شهناز. ولی مردم به این حرفها کار نداشتن همه میگفتن میدون فوزیه. تو این میدون یه سینمایی بود به اسم «مراد» که گمون ام هنوزم هست، حسرت این سینما تا مدتها به دل من مونده بود، چون برادرم حسن آقا دیگه منو سینما نمی برد، یعنی وقت اش رو نداشت، هم درس می خوند، هم کار می کرد، خودم ام تنهایی اجازه رفتن نداشتم. برای همین هر وقت همراه مادرم، بابام و یا هرکس دیگه از میدون فوزیه رد می شدم و چشم ام به سردراین سینما  می افتاد آه از نهادم بلند می شد و مات و مبهوت به پلاکارد سردر سینما خیره می شدم. از رو پلاکارد می فهمیدم که چه جور فیلمی یه، تاریخیه؟ یا وسترنه؟ یا مال امروز و گانگستری. بعد می رفتم تو خودم و سعی می کردم تو عالم خیال قصٌه فیلم رو حدس بزنم، یکی دو ساعت طول می کشید، بعد یه قصٌه واسش درست می کردم هلو، با ریزه کاری و صحنه های بزن بزن آنچنانی. اول آرتیست رو نشونش می دادم و می گفتم که چه آدم بامعرفتیه، بعد آدم منفیه و دختره سرو کله شون پیدا می شد. یه سری صحنه های بزن بزن هم چاشنی می کردم و آخر هم آرتیسته دختره رو ور می داشت و می زد به چاک و  دِ  برو که رفتی.

 البته گاهی وقتها فیلمها عشق و عاشقی بودند که من وقت ام رو واسه درست کردن قصٌه اینجور فیلمها تلف نمی کردم، به خودم می گفتم این یکی رو ندیدم، آدم که نباید همه فیلمها رو ببینه. ساخت و ساز قصٌه همون روز تموم می شد و فردا که می آمدم سر چهارراه چه کنم به بچه ها می گفتم: جاتون خالی دیروز رفته بودم سینما، چه فیلمی بود! (چهارراه چه کنم چهارراه کوچیکی بود که هر روز عصر بچه های محل بیکار و بی عار جمع می شدن سر این چهارراه، واسه همین اهالی اسمشو گذاشته بودن چهارراه «چه کنم») بعد قصٌه فیلمی که خودم درست کرده بودم، براشون تعریف می کردم، بچه ها هم حسابی گوش می کردند، یعنی مجبور بودن که گوش کنن وگرنه به جون خودم حالشونو می گرفتم. یه دفعه وقتی یه فیلم سرخ پوستی رو با آب و تاب تعریف کردم یکی از اونا که اسمش حسین بود اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: آقا مهدی تهش اینجوری نیست ها!

گفتم: تو از کجا می دونی؟

گفت: بابام  تعریف کرد، دیشب با دوستهاش رفته بودن سینما.

گفتم: بابات حتماً رفته یه  سینمای دیگه. سینما مراد  این فیلم رو میده که من می گم.

گفت: اتٌقاقا رفته بودن سینما مراد.

گفتم: پس سرتونو شیره مالیده، حتماً با رفیقاش رفته بوده عرق خوری به شماها گفته رفته بودیم سینما، بعدشم الکی یه قصٌه ای از خودش در آورده و تعریف کرده و گفته تهش آرتیسته کشته می شه که شماها نگین ما رو هم ببر ببینیم.

بچه ها خندیدند و پسره  رفت تو لب.

طرف های غروب بود که بابام صدا زد: مهدی، بیا دم در کارت دارم.

رفتم دم در یه دفعه برق از کله ام پرید، دیدم حسین و بابا و ننه اش و خواهرش جلوی در ایستادند. بابام گفت: ببینم مهدی تو به بچه ها گفتی رفته بودی سینما؟

گفتم: نه.

بابای حسین گفت: مگه تو به بچه ها نگفتی رفته بودی سینما مراد و قصٌه فیلم اش این جوری بوده، اون جوری بوده؟

گفتم: بعله  گفتم، ولی شوخی کردم داشتم سر به سرشون می گذاشتم.

بابای حسین گفت: تو غلط کردی پسره بی تربیت، شوخی احمقانه تو داره زندگی منو از هم می پاشه، زنم خیال می کنه رفته بودم ولگردی به اینا گفتم رفتم سینما.

بابام گفت: شماخودتو ناراحت نکن آقا، من که گفتم، این بچه است یه چرتی می گه، شنونده باید عاقل باشه، مگه این می تونه تنهایی بره سینما، همچین جرأتی نداره، قلم پاشو خرد می کنم، تازه پول از کجا بیاره، سینما رفتن پول می خواد، این روزی دوزار از من پول توجیبی می گیره، با دوزار که نمیشه رفت سینما.

خلاصه ننه و بابای حسین یه خورده دیگه، لیچار بار من کردن و با اوقات تلخی راهشونو کشیدن و رفتن. اونها که رفتن آقاجون  درو بست و چپ چپی به من نگاه کرد و گفت: آخه بچه مگه تو آزار داری که بی خود و بی جهت دروغ و دَمبل سرهم می کنی و باعث دردسر مردم می شی؟

در حالی که خودمو بیگناه نشون می دادم گفتم: چه دروغی آقاجون؟ من داشتم با رفیق هام شوخی می کردم، اینها بیخودی شلوغش کردن.

گفت: برو پی کارت، دیگه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون.

گفتم: چشم، نمی گذارم، اصلاً من کاری تو کوچه ندارم.

من... وقتی بزرگتر شدمبا این حرف بابام آروم شد و رفت تو حیاط ولی من همون جا پشت در ایستادم و تو دلم گفتم: یک پدری ازت در بیارم حسین که خودت حظ کنی!

دو ساعت بعد وقتی هوا حسابی تاریک شده بود یواشکی از در پارکینگ زدم بیرون و راه افتادم طرف چهارراه چه کنم، از دور دیدم چهار، پنج تا از بچه ها وایسادن سر چهاراه و حسین هم داره میانداری می کنه، فهمیدم که داره راپورت من رو می ده و پنبه می زنه، همچین که من رو دیدن اومدن طرف ام، یکیشون گفت: بابا دستت درست، تو ما رو گرفتی؟

اون یکی گفت: مارو گذاشتی سرکار؟

یکی دیگه گفت: الکی فیلم تعریف می کردی؟

حسین گفت: معلومه الکی بوده، خودش گفت.

 گفتم: بعله من گفتم، می خواستی چیکار کنم؟  جلوی بابام بگم می رم سینما که بزنه تو سرم و دیگه نتونم پام رو از خونه بذارم بیرون.

حسین گفت: بچه ها باور نکنین، بازم داره الکی می گه، باباش گفت این اصلاً جرأت نداره تنهایی بره سینما.

گفتم: من جرأت ندارم؟

حسین گفت: بعله، بابات گفت. گفت تو بدون اجازه نمی تونی پات رو از خونه بذاری بیرون.

گفتم: مگه من واسه سینما رفتن  می رم اجازه می گیرم، همچین جیم می شم که این گوش از اون گوش خبر دار نمی شه.

حسین گفت: پول بیلیط رو از کجا می اری؟  تو همچین پولی نداری؟ با روزی دوزار؟

گفتم: نخیر،  بلند می کنم.

همه به من خیره شدن. یکیشون گفت: چه جوری بلند می کنی؟

گفتم: می رم سبزی بخرم یه دوزاری از روی سبزی ها چولی می کنم، از روی نون یه قرون، سه زار از روی گوشت، آخر هفته ام پول بلیط و کرایه ماشین و ساندویچ رو از کیف ننه ام کش می رم .

همه مات و مبهوت به من ذل زده بودن، یکی گفت: یعنی دزدی می کنی؟

گفتم: بعله دزدی می کنم، مال بابای تو رو که نمی دزدم، مال بابا ننه خودمه، پول بابا ننه ام حلاله، خودم تو مسجد از آقا شنیدم.

بعد برگشتم طرف حسین و گفتم: هوی! بچه ننه، حالا نری اینم واسه ننه جونت تعریف کنی آ. اگه جیک بزنی همچین می زنم تو سرت  که بری تو بغل ننه ات بگی آخ ننه جون.

لحظه ای سکوت برقرار شد، بالاخره حسین خودشو جمع و جور کرد و گفت: بچه ها باور نکنین، بازم داره  الکی می گه.

گفتم: الکی می گم؟

گفت: بعله، مگه  تو نگفتی آخر فیلم آرتیسته دختره رو ور می داره و می زنه به چاک؟

گفتم: چرا؟

گفت: دروغت از همین جا معلوم می شه. بابام همه ی فیلم رو واسه ما تعریف کرد، آخرش آرتیسته کشته می شه. دختره هم تنها می مونه.

لبخندی زدم و گفتم: برو به ننه ات بگو بیشتر مواظب بابات باشه، حتماً زیر سرش بلند شده که این جوری چاخان می کنه، غلط نکنم می خواد سر ننه ات هوو بیاره، ما یه همسایه داشتیم که مدام از همین حرفها تحویل زن اش می داد، آخرش معلوم شد رفته یه زن دیگه گرفته. ته  فیلم همونیه که من گفتم نه اونی که بابای تو می گه.

همه در سکوت به من و حسین خیره شده بودند و نمی دونستن حرف کدوم یکی رو باور کنن، دیدم بهتره یه بار برای همیشه میخ ام رو بکوبم تا دیگه کسی در مورد من و فیلمهام شک نکنه، واسه همین گفتم: می خواین به همه تون ثابت کنم که من راست می گم و بابای این دروغ می گه؟

همه نگاه ها متوجه من شد. یکی گفت: چه جوری؟

گفتم: ساده است، بریم فیلم رو ببینیم.

حسین گفت: چه جوری بریم فیلم رو ببینیم؟

گفتم: کسی با تو حرف نمی زنه بچه ننه، تو تکلیف ات معلومه، با اینام. هرکی دل و جرأت داره و می تونه پول بلیط جور کنه با من بیاد بریم فیلم رو ببینیم.

مطمئن بودم که هیچ کدومشون نه پول اش رو دارن  نه جرأت اش رو. یه لحظه سکوت برقرار شد یه دفعه  منوچهر که یه سالی از همه بزرگتر بود گفت: من می آم.

همه به اون خیره شدن برق از کله ام پرید با تعجب گفتم: می آی؟

گفت: آره، بریم.

خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم: باشه  بریم.

در این لحظه محمد هم گفت: من هم حاضرم بیام ولی پول بلیط  ندارم، یعنی الان ندارم  مگه  کسی بهم قرض بده...

رضا گفت: من بهت قرض می دم.

منوچهر گفت: خودت ام می آی؟

گفت: خودم نه، ولی دو تومن دارم می دم به محمد، هر وقت داشت بهم پس بده.

محمد با ذوق گفت: باشه.

منوچهر رو کرد به من و گفت: کی بریم؟

با لکنت گفتم: هر وقت شما بگین.

گفت: همین فردا صبح.

گفتم: باشه، ولی فردا صبح  من کلاس دارم.

گفت: ما هم داریم ولی باید در بریم.

دیدم چاره ای نیست، اگه قبول نکنم دیگه نمی تونم جلوی این ها سر بلند کنم، خودم رو کنترل کردم گفتم: باشه من ام  در می رم.

تمام شب حال ام گرفته بود و مث سگ پشیمون بودم که چرا یه همچین پیشنهادی کردم. فردا ساعت 10، هر سه تا از مدرسه زدیم بیرون و خودمون رو رسوندیم  سر سی متری و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف میدون فوزیه.  حال ام بدجوری گرفته بود، می دونستم که تا چند دقیقه دیگه چاخان ام معلوم می شه و آبروم جلوی همه می ره. ولی کاری ازم بر نمی اومد نمی تونستم جا بزنم، اگه می گفتم نمی آم بدتر بود، باید می رفتم

هنوز به ایستگاه بوعلی که یک ایستگاه با میدون فوزیه فاصله داشت نرسیده بودیم که منوچهر دست اش رو دراز کرد طرف من و گفت: پولت رو بده.

گفتم: چه پولی؟

گفت: پول بلیط دیگه.

گفتم: من که نمی آم سینما، من فیلم رو دیده ام.

گفت: پس تو چی کار می کنی؟

گفتم: هیچی، من همون جا تو میدون وامیستم تا شما برگردین.

بالاخره رسیدیم میدون فوزیه. ماشین ایستاد و ما پیاده شدیم و راه افتادیم طرف سینما مراد. قلب ام داشت از حلقوم ام می اومد بیرون. بالاخره سردر سینما مراد معلوم  شد. تا چشم ام افتاد دیدم دو نفر از یه نردبون رفتن بالا و دارن  رو لبه ی سر در سینما یه کارایی می کنن. وقتی رفتیم جلو دیدم پلاکارد قبلی رو کندن و انداختن پائین و  می خوان  یه پلاکارد دیگه رو بچسبونن که عکس یه پسر و دختر روشه و خبری از تیر و تفنگ و اسلحه هم نیست. بلافاصله شصت ام خبردار شد. نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم و گفتم: برگردیم.

منوچهر با تعجب گفت: برای چی؟

گفتم: بد آوردیم، فیلم رو عوض کردن، دارن یه فیلم دیگه نشون می دن.

این جوری از گندی که زده بودم نجات پیدا کردم و پیروز و سربلند برگشتم سرچهار چه کنم و البته این پایان ماجرا نبود، چون من تازه یاد گرفته بودم که چه جوری می شه قاچاقی رفت سینما. هر دو سه هفته یه بار، همچین که می فهمیدم فیلم سینما مراد عوض شده می رفتم سر کیف مادرم یا جیب بابام و از مدرسه جیم می شدم و با یه پاکت تخمه و آلبالو خشکه سر از سینما مراد در می آوردم و بعد می آمدم سرکوچه و این بار راست راستکی داستان فیلم رو برای بچه ها تعریف می کردم!

 

 

در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما در نوروز 1393 را بخوانید

 

 

از خود می سازم- مهدی فخیم زاده

رونمایی از یک عکس چهل ساله- محمد جعفری

«بهاریه­»ای بیشتر مطبوعاتی و کمتر سینمایی! حوّل حالنا.....- فهیمه غنی نژاد

روزی که رفت بر باد، روی که ماند در یاد- سعید توجهی

عاشقی اعتباری است که نصیب هرکس نمی شود- امید فاضلی

غنچه رز من کدام است؟- نغمه رضایی

پرواز در این حوالی- آذر مهرابی

شاید بهار که بیاید، معجزه هم بیاید- محمود توسلیان

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را- علی ناصری

امسال هیچ منتظر بهار نیستم- محمدمعین موسوی

بهار نزدیک است... حالم خوش نیست!-رضا منتظری

هزار نقش نگارد ز خط ریحانی- الهام عبدلی

آواهایی که از دوردست ها می آیند- مرتضی شمیسا

در یک بعد از ظهر گرم تابستان «او» آمد- غلامعباس فاضلی


 تاريخ ارسال: 1392/12/29
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>پژمان.ع:

سفری خیال انگیز با جناب فخیم زاده به سالهای دور... ممنون و تبریک من را برای بازگشتتان به سینما با فیلم آذر، شهدخت... بپذیرید

28+1-

چهارشنبه 6 فروردي



>>>محمود:

بسیار زیبابود

43+1-

جمعه 1 فروردين 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.