پرده سینما

یادداشت های روزانه محمدمعین موسوی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

محمدمعین موسوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

 

(متن کامل شده)

 

 

دوشنبه دوازدهم بهمن ماه سال نود و چهار

 

 

هفت ماهگی

 

حامد بهداد و باران کوثری در هفت ماهگیباید بپذیریم که سینمای جهان تغییر ماهیت داده است. شاید 50 سال پیش فیلم های درام، خانوادگی و عاشقانه پرفروش بودند ولی امروز چنین قصه هایی بیش تر در قالب سریال ساخته می شوند و مردم راحت ترند که این فیلم ها را در خانه ببینند. به جایش در سینما فیلم هایی فروش می کنند که دسته جمعی دیدن شان بیشتر کیف دارد! فیلم های کمدی، اکشن و ترسناک.

سینمای ایران هم به خصوص در در 10 سال اخیر تغییر ماهیت داده. داستان های ملودرام و عاشقانه در سریال های تلویزیونی (بهتر از سینما) ساخته می شوند و سینما، ناتوان از ساخت حتی کمدی (اکشن و ترسناک پیش کش)، به محلی برای عقده گشایی بدل شده. عقده گشایی فیلمساز و تماشاگر.

بیش از 10 سال است که کمتر از 10 درصد مردم به سینما می رودند. سرگرم نمی شوند، تفریح نمی کنند و اثر نمی گیرند، ولی به اصطلاح عبور از خط قرمز می بینند. صحنه هایی را بر پرده سینما مشاهده می کنند که نمایش آن ها در تلویزیون ممنوع است.

اگر قرار باشد فیلمی را انتخاب کنیم که مثال و خلاصه ای از فیلم های 10 سال اخیر باشد، هفت ماهگی یکی از بهترین گزینه هاست. این فیلم عبور از خط قرمز بسیار دارد! سیگار، مواد مخدر، خیانت به مقدار کافی!، بی بند و باری،... پگاه آهنگرانی بر پرده سینما می رقصد تا تماشاگر قند در دلش آب شود که عجب سینمای آزاد و جسوری داریم! چنین فیلم هایی، مثل عصر یخبندان، ممکن است بعضا فروش خوبی کنند. ولی آن هم از عقده تماشاگر است.

فیلم هفت ماهگی، کاراکترهایی را به تصویر می کشد که به جز یکی (مادر خانواده)، همه هرزه اند. مشکلی با نشان دادن چنین آدم هایی در یک فیلم ندارم، ولی مهم این است که فیلمساز بعد از به تصویر کشیدن این آدم ها چه می کند؟ نقدشان می کند یا تایید؟ در فیلم هفت ماهگی هیچ کدام اتفاق نمی افتد. برای مثال در فیلمی مثل من مادر هستم، جیرانی چنین آدم هایی را نشان داد و با ایجاد یک بحران، موفق شد تا حدی این سبک زندگی را نقد کند. ولی در فیلم هفت ماهگی بحرانی وجود ندارد.

کاراکتری که حامد بهداد بازی می کند، همسر باردارش را راهی شهرستان می کند که خودش در خانه مواد مصرف کند و با معشوقه سابق اش از دوران قدیم صحبت کنند. از طرفی باران کوثری هم با غر زدن ها و بهانه گرفتن های مدام و بیش از حد، مورد علاقه تماشاگر واقع نمی شود. به خصوص که در انتهای فیلم، در مورد او هم که تنها کاراکتر مثبت فیلم است ، شائبه خیانت مطرح می شود. بنابراین ما این کاراکتر را دوست نداریم و مرگ او هم بی اهمیت است. پس بحران نداریم.

ساختار فیلمنامه، بسیار قابل مقایسه است با فیلم هایی که بعد از درباره الی در سینمای ما مد شد. مثل هفت دقیقه تا پاییز و ملبورن. اوایل فیلم یک فضای شاد با ریتم خوب به تصویر کشیده می شود ، آدم ها معرفی می شوند و سپس فاجعه ای رخ می دهد و در دل بررسی این فاجعه، شخصیت آدم ها موشکافی می شود و احیانا، نقدی از دل این قصه بیرون می آید. در فیلم هایی که ذکر شد، حتی درباره الی، مشکل اصلی بعد از رخ دادن فاجعه است که فیلم را به شدت از ریتم می اندازد. ولی در هفت ماهگی حتی قبل از اتفاق افتادن تصادف مشکل وجود دارد و کاراکتر ها به اندازه ای که برای نیمه دوم فیلم لازم است ساخته نمی شوند و در حد تیپ باقی می مانند. بنابراین وقتی که در پایان فیلم حامد بهداد بالای سر همسرش ابراز پشیمانی می کند (یعنی که فیلمساز قصد دارد سبک زندگی او را نقد کند و این کاراکتر را متحول شده نشان دهد) به دلایلی که ذکر شد چنین محتوایی خلق نمی شود.

 

*نکته خنده دار سکانس زلزله است! یک بار هم که استفاده از دوربین روی دست جا داشت و لازم بود ، دوربین ثابت است و از تکان خوردن لوستر و کم و زیاد شدن نور باید حس زلزله به ما دست بدهد!

 

 

 

دلبری

 

عباس غزالی در دلبریبا دیدن این فیلم عبارتی به ذهنم می رسد که در مورد بسیاری از فیلم های سینمای ما صادق است: یک فیلم کوتاه کش آمده!

 

فیلم دلبری بیش از هرچیز از فیلمنامه ضربه خورده و به نظر من اگر کارگردانی آن نمره 60 از 100 بگیرد فیلمنامه در حد 20 از 100 است. فیلمنامه به لحاظ دیالوگ نویسی خوب است ولی دو مشکل اساسی دارد. اول اینکه به شدت کم ملات است. قصه فیلم بیش از این یک خط چیزی نیست که «یک جانباز در شب عروسی برادرزاده اش فوت می کند و همسر او سعی می کند این مرگ را از بقیه پنهان نگه دارد». این قصه ابدا پتانسیل یک فیلم بلند سینمایی را ندارد و اگر فیلم دلبری تبدیل به یک فیلم کوتاه نهایتا 30 دقیقه ای می شد، هم ریتم بهتری داشت و هم تأثیرگذار تر می بود. برای مثال فیلمنامه بیش از حد به لحظات خصوصی زن و مرد پرداخته که به نظرم خوب نیست و می شد خیلی از این صحنه ها حذف شود.

مشکل دوم فیلمنامه شخصیت پردازی است. وقتی در فیلمی از یک کاراکتر واکنش عجیب و دور از انتظاری می بینیم، نیاز هست که این کاراکتر از قبل خوب ساخته شده باشد. به طور طبیعی یک زن به مرگ همسرش چنین واکنشی نشان نمی دهد (اینکه اشک هایش را پنهان کند و به زور خودش را خوشحال نشان دهد که عروسی به هم نخورد). اگر این زن، شخصیت بسیار قوی و صبوری دارد، ما به عنوان تماشاگر نمی توانیم آن را از قبل فرض کنیم و یا اینکه بخواهیم به خاطر بازی های قبلی هنگامه قاضیانی این مطلب را بپذیریم، بلکه باید در طول فیلم این صبوری و قدرت را در شخصیت دیده باشیم. ولی رابطه اعضای خانواده خوب است و آتیلاپسیانی هم در نقش دایی خانواده خوب بازی می کند (به خصوص در صحنه مرگ).

ساخت اثر هم دو مشکل دارد که البته به تاثیر گذاری مشکلات فیلمنامه نیست. اولی موسیقی است که در برخی لحظات حساس فیلم، بیشتر شبیه موسیقی یک فیلم اکشن است تا یک فیلم آرام خانوادگی. مشکل دوم هم اینکه دوربین صرفا از دید جانباز است و خود او را هرگز نمی بینیم. چطور می شود در سینما کسی را ندید و به او نزدیک شد؟

 

 

 

سه شنبه سیزده بهمن

 

 

خشم و هیاهو

 

با اینکه می توان خشم و هیاهو را بهریتن فیلم هومن سیدی دانست، ولی این فیلم به شدت حیف شده! انگار که دیگر کسی قصد ندارد قصه فیلمش را تمام  کند. به شخصه حقیقتاً خسته شدم از این پایان های باز و قصه های بی پایان.

با شروع فیلم و دیدن سکانس آشنایی حنا و خسرو دید مثبتی به فیلم پیدا کردم. مشخص بود که سیدی بالاخره از آن لوکیشن ها و آدم های عجیب و غریب فاصله گرفته و نه تنها قصد دارد قصه تعریف کند، بلکه سعی می کند که به سرعت کاراکترهایش را بسازد. البته باید به این نکته اشاره کرد که قصه فیلم زیاد ایرانی نیست. اینکه خواننده ای با این سر و وضع و لباس پوشیدن، بادیگارد داشته باشد و عکس ها و پوسترهایش همه جای شهر باشند زیاد به خواننده های ما نمی خورد، بیشتر انگار که قصه یک رپر آمریکایی را می بینیم! ولی خب همین هم غنیمتی است. این که قصه می بینیم.

در یک سوم میانی فیم وقتی که همان اتفاقات قبلی را این بار با روایت حنا می شنویم، خوب است که در جزییات قصه ای که هرکدام تعریف می کنند تفاوت هایی هست. دوربین می توانست بهتر باشد و سیدی باید خلاقیت بیشتری به خرج می داد. ولی ای کاش مشکل اصلی فیلم این بود! مشکل اصلی از آن جا شروع می شود که بازپرس با پایان بازجویی از حنا، سوالاتی می پرسد که بیننده را از گناه کار بودن حنا مطمئن می کند (اینکه چرا حلقه حنا در خانه مقتول بوده، چرا اثر انگشت او بر روی چاقو است و ...)، ولی وقتی که از اتاق بیرون می آید، می گوید که از گناه کار بودن خسرو مطمئن است! به این جا هم ختم نمی شود. می گوید که اگر حنا و خسرو با هم ملاقات کنند، حنا گناه قتل را گردن می گیرد،از طرفی می داند که خسرو قاتل است، با این حال تلاش می کند که این ملاقات انجام شود.

خشم و هیاهو خوش ساخت است، ریتم خوبی دارد و بازی ها هم خوب اند. فیلم، تماشاگر را تا یک سوم پایانی خیلی خوب جذب می کند، ولی انگار که در پایان، نه تنها قصد ندارد محتوای خاصی داشته باشد، بلکه قصه اش را هم نمی خواهد (یا نمی تواند) تمام  کند. مثلاً در نظر بگیریم سکانسی را که حنا به سمت طناب دار برده می شود و به صورت موازی خسرو را می بینیم که بی خیال است و تیپ می زند و به خودش می رسد. اگر کمی تاکید بیشتری بر این سکانس می شد، اگر موسیقی حس بر انگیزتر بود می شد با همین سکانس دو کار کرد:1. قصه را تمام کرد.یعنی که خسرو قاتل بوده. 2.محتوی ایجاد کرد. محتوای ضدیت با شهرت و محبوبیت و این عشق های تینیجری. ولی فیلم بی هیچ تاکیدی از کنار آن رد می شود.

وقتی سکانس های دادگاه انتهای فیلم را می دیدم، ناگهان به یاد فیلم بی نظیر بیلی وایلدر، شاهد برای تعقیب افتادم و امیدوار بودم که سیدی ایده اش را از آن فیلم گرفته باشد و مثلاً در انتها بفهمیم که خسرو و حنا دست به یکی کرده بودند و پلیس را فریب داده اند، ولی متاسفانه این حدس درست نبود و هیچ اتفاق خاصی در پایان فیلم نیفتاد.

به نظرم می رسد که سیدی نتوانسته قصه خوب اش را تمام کند و در یک سوم پایانی فیلم سعی کرده با نماهای عجیب و غریب و مثلا هنری (مثل دست دراز شده حنا به سمت پنجره زندان، و یا کادر 4 نفره حنا،خسرو و مادر و پدر مقتول)، حواس تماشاگر را از ناتمامی قصه پرت کند. نهایت تلاش او هم می شود سکانس پایانی و بحث پناهندگی که دیگر شوخی است.

 

 

 

اژدها وارد می شود

 

اژدها وارد می شودفیلمسازان دو دسته اند. دسته اول ، دغدغه هایی دارند و برای بیان آن ها به سینما روی می آورند. برای مسئله شان قصه می نویسند و یا قصه ای را می سازند که در راستای بیان درگیری های شخصی شان باشد. دسته دوم خود فیلمسازی را دوست دارند  هر قصه خوبی به دستشان برسد، می سازند.

اگر فیلم جدید مانی حقیقی را در کنار کنعان و پذیرایی ساده قرار دهیم، می توانیم اینطور نتیجه گیری کنیم که این فیلمساز از دسته دوم است. برای چنین فیلمسازی، چه چیز بهتر از یک قصه واقعی از ناپدید شدن ناگهانی یکی از دوستان پدرش.

مانی حقیقی در فیلم جدیدش، آنطور که خودش می گوید برای فیلمنامه زحمت زیادی نکشیده، چرا که فیلمنامه عیناً بر اساس چند نوار ضبط شده از بازجویی های ساواک نوشته شده است. حقیقی در اژدها وارد می شود، قصه ای کاملاً واقعی و تا حدی ترسناک را صرفا بازسازی کرده و هر هنری داشته در کارگردانی به خرج داده که فیلم ریتم خوبی داشته باشد و تماشاگر را جذب کند.

مشکل اصلی با فیلم بر سر آن است که آیا چنین قصه ای سینمایی است؟ به نظر من سینمایی نیست چرا که پایان ندارد. البته خود فیلمساز در طول فیلم بارها به لزوم پایان یافتن قصه اشاره می کند و می گوید که نمی توانسته قصه را نصفه رها کند. ولی حقیقت این است که وقتی سه آدم در مکانی ناشناس، اتفاقات عجیب می بینند، تماشاگر به خاطر همین اتفاقات عجیب و سوال هایی که برایش پیش آمده دنبال می کند. نمی توان با بی جواب گذاشتن آن سوال ها و بیان سرنوشت آن سه نفر، ادعا کرد که قصه تمام شده. چرا که برای تماشاگر، بیش از آنکه  3 نفر آدم اصلی مهم باشند، دلیل واقعی حوادثی که بر آن ها گذشتنه مهم است.

اینکه چرا زلزله فقط در محوطه آن قبرستان بود و 200 متر آن طرف تر زمین تکان نخورده بود، چرا آن کارگر بومی بی آنکه آلمانی بلد باشد در لحظه مرگ آلمانی صحبت کرد و چرا ناگهان به درون زمین کشیده شد و سوال های دیگری که فیلم به آن ها پاسخ نمی دهد.

البته باید به این نکته اشاره کرد که شخصیت پردازی فیلم هم بد نیست. امیر جدیدی نقش یک آدم جدی، شجاع و با اعتماد به نفس را خوب بازی می کند و بهتر از او کاراکتر زمین شناس است که آدمی علمی و دقیق است که می خواهد به دور از هرگونه خرافه، دلیل واقعی این اتفاقات را کشف کند.

در کل من دیدن این فیلم را به همه توصیه می کنم. اژدها وارد می شود یک فیلم جذاب و خوش ریتم است که تماشاگر را تا پایان نگه می دارد و میخکوب می کند، ولی پایان راضی کننده ای ندارد.

 

چهارشنبه چهارده بهمن

 

 

 

بارکد

 

مصطفی کیایی در سه فیلم اخیرش (خط ویژه، عصر یخبندان و بارکد) دچار دو آفت شده است و باعث شده که به بیراهه برود.

 

اول: شوخی های بی جا و خارج از متن

 

در سه فیلم آخر کیایی، می توانیم صحنه های بسیاری را مثال بزنیم که در یک موقعیت کاملاً جدی ، شوخی می بینیم. این نوع شوخی ها اگرچه گاه در لحظه از تماشاگر خنده می گیرد، ولی به نظر من حس و فرم سکانس (و در نهایت کل فیلم) را از بین می برد. مثلاً در همین فیلم بارکد، صحنه ای هست که دو آدم اصلی با فروشندگان مواد مخدر درگیری مسلحانه پیدا می کنند. موقعیت کاملاً جدی است. وقتی که درگیری تمام شد و آدم های زیادی تیر خوردند، پژمان بازغی به دو نفر دیگر می گوید:« دیگه اینجا نبینمتون، علی الخصوص جفتتون». همین یک دیالوگ کل سکانس را نابود می کند. تماشاگر را اندکی می خنداند ولی باعث می شود که تماشاگر همه آن تیراندازی ها و گلوله خوردن ها را که باور کرده بود، نمایشی مضحک بداند.

تفاوت هست بین اینکه یک کاراکتر کمدی در موقعیتی جدی قرار بگیرد، و اینکه شوخی های بد فیلمنامه نویس همه فضا و آدم ها را به سخره بگیرد. مثلا در ضد گلوله، کمدی بودن کاراکتر اصلی به هیچ وجه باعث نمی شد که فضای جنگ را شوخی بگیریم.

 

آفت دوم حرف زدن است! حرف زدن!

 

کیایی در سه فیلم آخرش علاقه زیادی دارد که حرف بزند! مثلا در بارکد، کیانیان و رادان مشغول صحبت های عادی هستند که ناگهان کیانیان به سمت پنجره می رود و می گوید:« به این شهر نگاه کن، دود همه جا رو گرفته، شهری که آلوده باشه توش دزدی زیاده و ....»!! اذیتمان نکن آقای کیایی!

 

من فکر می کنم زمانی که مصطفی کیایی بعد از ظهر سگی سگی را ساخت، خیلی کم ادعا تر و کم «حرف» تر از الان بود. ولی بعد از ساخت ضد گلوله و مواجه شدن با تحسین ها، حس کرد که در سینما جایگاهی پیدا کرده و وقت آن است که فیلم هایش محتوی داشته باشند! حقیقت این است که ضد گلوله کیایی را خراب کرد. من به او نه تماشای سینمای کلاسیک را توصیه می کنم و نه آثار خوب سینمای ایران. به او دیدن ضد گلوله را توصیه می کنم که ببیند و فیلم خوب و «به اندازه» ساختن را از خودش یاد بگیرد.

 

 

 

عادت نمی کنیم

 

عادت نمی کنیماین فیلم  هم مثال خوب دیگری است از فیلم هایی که بعد از درباره الی در سینمای ایران ساخته شدند. فیلم هایی که ویژگی های زیر را دارند:

 

قصه یک خطی: زنی به شوهرش شک دارد و این شک باعث وقوع یک فاجعه می شود.

وقوع فاجعه: مرگ فرنوش

شائبه خیانت: در مورد احمد رضا

استوار شدن گره اصلی فیلم بر یک دیالوگ یا حرف ناچیز که در اویال فیلم (قبل از فاجعه) شنیده ایم و یا مثل این فیلم، قبل از شروع فیلم مطرح شده: فرنوش سوار ماشین احمدرضا شد یا نه؟

پایان باز!

 

من فکر می کنم که فیلم خوب ساختن با این ویژگی ها را در سینمای ما فقط فرهادی بلد است. البته فرهادی هم در گذشته نشان داد که تاریخ مصرف این گونه فیلم ها دیگر تمام شده. از طرفی تفاوت مهم فرهادی با سایر دوستان این است که فرهادی شخصیت پردازی بلد است و اگر از قصه کم می کند، ریتم فیلم را با کاراکترهای خوب نگه می دارد. ولی دوستان از فیلم های فرهادی فقط کم ملات بودن قصه را گرفته اند و کار خودشان را راحت کرده اند.

 

البته باید به این نکته اشاره کرد که در عادت نمی کنیم کاراکتر منصور خوب است و حمید آذرنگ بسیار عالی بازی می کند. ظاهرا قسمت بر این است که بازی آقای آذرنگ را در فیلم هایی دوست داشته باشم که از خود فیلم بدم می آید! مثل عادت نمی کنیم و آسمان زرد کم عمق.

 

منصور جزییات شخصیتی خوبی دارد. این که مدام دل اش درد می کند و عرق نعنا می خورد، اینکه زیاد سیگار می کشد، اینکه در نهایت عصبانیت هم (با وجود اینکه از او بر می آید) زن اش را نمی زند و فقط داد می زند، و اینکه می تواند پایش را از ماجرا بیرون بکشد ولی با این حال مدام تلاش می کند که به دوست اش کمک کند، مجموعه رفتارهایی هستند که کاراکتر منصور را می سازند. ولی متاسفانه فیلمساز در انتها با یک برچسب خیانت که اصلاً به این آدم نمی خورد، تنها نکته مثبت فیلمش را هم نابود می کند.

 

 

 

جمعه شانزده بهمن

 

 

 

 

 

 

نیمه شب اتفاق افتاد

 

شقایق فراهانی در نیمه شب اتفاق افتادصرف نظر از بحث اجرا، ذاتاً چنین موضوعی را پس می زنم و برایم مشمئز کننده است. معمولاً از فیلم هایی که بحث عشق بین دو کاراکتری که اختلاف سنی زیادی دارند را مطرح می کنند بدم می آید و دلیل اصلی که فیلم های لئون و ساراباند را دوست ندارم نیز همین است. تنها یک نمونه از چنین عشقی سراغ دارم که نه تنها به فیلم لطمه نمی زند که از نکات مثبت فیلم است، آن هم عشق ملوک به خسرو در کافه ستاره سامان مقدم.

اما مشکلی که فیلم نیمه شب اتفاق افتاد در اجرا دارد آن است که مجموعه عواملی مثل انتخاب بازیگر، گریم، طراحی لباس و ... منتج شده اند به اینکه هیچ کدام از دو کاراکتر اصلی جذّاب نباشند و این به نظر من برای شکست خوردن یک فیلم عاشقانه کافی است. برای مثال اگر در فیلم آپارتمان کاراکتر زن اصلی جذاب نبود قطعا فیلم بدی می شد. چون اگر ما آن زن یا مرد را جذاب نبینیم، یعنی که دوربین (دید عاشق) آن را جذاب ندیده ودلیلی برای این عشق نمی ماند. بنابراین من فکر می کنم که در یک فیلم عاشقانه، تماشاگر هم باید عاشق شود!

رویا نونهالی برای اولین بار بد بازی می کند و انتخاب او برای چنین نقشی غلط است. حامد بهداد (بازیگر مورد علاقه من) همچنان بد است و آخرین بازی خوب او بر می گردد به سعادت آباد. ستاره اسکندری فوق العاده خوب است و فیلم، اندک زنده بودن اش را مدیون اوست. پسر نوجوان فاجعه است و شقایق فراهانی هم با وجود نقش کوتاهی که داشت، مثل همیشه تماشای بازیش برایم لذت بخش بود.

 

 

 

زاپاس

 

یکی از بهترین های جشنواره. کمدی سرپایی که اصلاً مبتذل نیست، می خنداند و فیلمنامه و بازی های خوبی هم دارد.

البته ضعف های فیلم بسیار اند: تم فوتبال نه به امیر جعفری می خورد با آن دیالوگ های پیش پا افتاده درباره خط اوت و خط دروازه و... و جواد عزتی هم با آن بدن غیر ورزشکاری اصلا یک فوتبالیست به نظر نمی آید. بهتر بود که بازیگر جوان تر و لاغر تری انتخاب می شد و یا اینکه جواد عزتی وزن اش را برای این نقش کم می کرد. (البته می دانم که بازیگرهای ایرانی از این کارها نمی کنند)

اندکی از شوخی های فیلم سخیف اند، کودکی که به ظاهر نقش اصلی است و فیلم با نریشن او آغاز می شود، اگرچه خوب بازی می کند، شیرین است و صدای زیبایی هم دارد، ولی اضافی است و ابدا نقش فعالی در قصه فیلم ندارد. مثلا می شد که این کودک حذف شود و به جایش فیلم با صدای کاراکتر نعنا روایت شود.

حرف های جدی فیلم (پریدن در آب و مرد شدن و تشابه زندگی و فوتبال و...) اصلاً در نیامده اند، ولی آنقدری هم بد نیستند که فیلم را خراب کنند. احمد مهران فر بد گریم شده و بازی او هم در حد انتظار نیست، ولی امیر جعفری و ریما رامین فر به داد فیلم رسیده اند. بازیگر نقش نعنا نسبت به سریال تلویزیونی دردسرهای عظیم پیشرفت کرده. در آن سریال با اینکه نقش اش را خوب بازی می کرد ولی به تنهایی با مزه نبود و بار کمدی سریال بر دوش جواد عزتی بود، ولی در فیلم زاپاس لحظاتی هست که از تماشاگر خنده می گیرد (در کل بازی کمدی برای زن ها سخت از مرد ها است). موسیقی فیلم هم با اختلاف، بدترین و بی ربط ترین موسیقی تمام فیلم های جشنواره است که در تمام صحنه ها حس را از بین می برد.

با این حال زاپاس آنقدر فیلم سرگرم کننده و مفرحی هست که می شود تماشایش را به همه توصیه کرد.

 

 

 


دوشنبه نوزده بهمن

 

 

رسوایی 2

 

 

سال گذشته سریالی در شبکه یک پخش می شد به اسم میکائیل که من آن را دنبال می کردم و دوست داشتم. قبل از این سریال کامبیز دیرباز را بازیگر معمولی و تیپیکالی می دانستم، ولی با دیدن بازی او در سریال میکائیل فهمیدم که اگر برای نقش درستی انتخاب شود بسیار بازیگر خوبی است. فکر می کنم که کامبیز دیرباز نقش بسیار مهمی در موفقیت اخراجی ها داشت و اگر نقش او را بازیگر دیگری بازی می کرد، اخراجی ها (و به دنبال آن، فیلم های بعدی ده نمکی) پرفروش نمی شد. علاوه بر نقش این بازیگر، اخراجی ها نکات مثبت دیگری داشت که باعث می شد فیلم برای تماشاگر، یک فیلم قابل قبول و مفرح باشد. اخراجی ها  قصه تعریف می کرد، شوخی ها خوب بودند و شخصیت اصلی بدل به قهرمان می شد.

به نظر من ده نمکی در چند فیلم پرفروش بعدیش نان اخراجی ها را خورد. چرا که فیلم های بعدی (البته اخراجی ها 2 کمتر از بقیه) به حدی ساده انگارانه، شعارزده و لوده بوند که باید پذیرفت تماشاگر صرفا به امید دیدن فیلمی شبیه فیلم اول ده نمکی به سالن سینما رفته است.

رسوایی 2 تنها فیلم جشنواره بود که قبل از پایان از سالن بیرون آمدم و بیش از 30 دقیقه دوام نیاوردم. شاید بهترین واکنش در مقابله با این فیلم آن است که برایش چیزی نوشته نشود. ولی حیف است کارگردانی که مردم را به سینما می آورد این چنین به بی راهه برود. به نظر می رسد که ده نمکی به همان بلایی دچار شده که در مورد مصطفی کیایی نوشتم، ولی بسیار وخیم تر.

اول اینکه شوخی هایش بی مزه شده اند. دوم اینکه نگاه ساده انگارانه و بدی به مردم دارد. انگار که در تمام شهر تنها یک خبرنگار وجود دارد و هرچه او تیتر بزند و مطلب بفرستد همه همان را چاپ می کنند. از آن طرف مردم با خوشحالی دست می زنند و فریاد می زنند:اعدام! اعدام! فاجعه است. شعارهای فیلم ورای حد تحمل اند و نماهای دوربین با اینکه نشان می دهد که فیلمساز در حال یادگیری تکنیک است، ولی کمکی به فیلم نمی کند. آقای کارگردان، وقتی دوربین را توی حوض می گذاری هیچ معنی نمی دهد جز اینکه تماشاگر ماهی است!

برای من تنها نکته خوشحال کننده در مورد رسوایی 2، سالن پر نشده سینما بود. با اینکه معمولاً در ایام جشنواره سالن ها پر هستند و در سانس های مربوط به نمایش فیلم های مطرح تر، گاه مردم بر روی پله ها هم می نشینند و فیلم تماشا می کنند، برای این فیلم حدوداً یک سوم صندلی ها خالی بودند و امیدوارم این به معنای نفروختن رسوایی 2 باشد، به امید آنکه در فیلمساز تحولی ایجاد شود و از شعار زدگی و تکنیک زدگی فاصله بگیرد.

 

 

 

 

 

آب نبات چوبی

 

بعد از فیلم ده نمکی، غیر قابل تحمل ترین فیلم جشنواره. فیلمی مریض و غیر انسانی که به جای قصه گفتن و ساختن آدم ها بی خودی غیر خطی بازی در می آورد، به اضافه موسیقی بدی که تماشاگر را عصبی می کند.

کاراکترهای فیلم همه در حد کاریکاتورند و حتی تیپ هم نمی شوند. برادر مارال وحشی است، مادرش منفعل و شوهر خواهرش بلاتکلیف و نامشخص. ابتدا از عطاران مهربانی و آرامش می بینیم، ولی مهربانی که از موضع ضعف است و نه قدرت، تا اواخر فیلم آدم بدی به نظر نمی رسد تا اینکه به سفارش فیلمساز می فهمیم که او خیانتکار بوده و در صحنه ای عجیب و غیر منطقی، مارال را می کشد و جنازه اش را به خورد سگ ها می دهد. شاید تا کشتن مارال را می شد توجیه کرد و گفت که این آدم دچار جنون لحظه ای شده، ولی عمل بعدی تنها حاصل تخیل غیر انسانی فیلمساز است و به این کاراکتر نمی خورد.

فیلم موفق نمی شود روابط بین جوان ها را دربیاورد، بازی ها همه بد هستند و سحر قریشی هم مثل همیشه افتضاح. فیلم به حدی بد است که ذهنیت تماشاگر را در مورد بازیگر دوست داشتنی مثل عطاران خراب می کند و به دوست داران عطاران اکیداً توصیه می کنم که این فیلم را نبینند.

 

 

کفش هایم کو؟

 

در قسمتی از فیلم، مجید مظفری دیالوگی دارد که :«آدم های این کارخانه نسبت به حبیب یا دید ترحم دارند و یا تمسخر». به نظر من دید تماشاگر هم نسبت به او همین است و دلیل اش هم خیلی ساده است، اینکه حبیب را نمی شناسیم. وقتی آدمی را صرفاً در موضع انفعال و ناتوانی ببینیم ، طبیعتاً حس ما به او ترحم است و نه دوست داشتن، مگر آنکه  از قبل این آدم را بشناسیم. چیزی از اقتدارش، کارخانه گرداندن اش و یا هر نقش فعالی که در زندگی داشته ببینیم تا در زمان ناتوانی هم او را دوست داشته باشیم.

مشکل اصلی فیلم آن است که حبیب را صرفاً از آلزایمر به بعد نشان می دهد. البته فلش بک هایی هم وجود دارند ولی در حد چند صحنه بازی کردن با بیتا هستند و اصلاً برای گذشته این آدم کافی نیست.

فیلم تا آخر هم مقصر اصلی را مشخص نمی کند. معلوم نیست عمو آدم بدی است یا نه. بازی دختر متوسط رو به ضعیف است و کیانیان هم می توانست خیلی بهتر از این باشد. این ضعف ها به اضافه سکانس آخر که رویا نونهالی رو به دوربین پیام اخلاقی می دهد! لطفا نکنید از این کارها!

 

 

 

یتیم خانه ایران

 

ابوالقاسم طالبی سعی کرده به بهانه یک قصه تاریخی فیلمی ملی بسازد، از بلاهایی که انگلیسی ها سر ما آوردند بگوید و بر لزوم اتحاد برای غلبه بر دشمن تأکید کند. طالبی آنقدری کارگردان خوبی هست که شعارهایش از فیلم بیرون نزنند، ولی مشکل اصلی فیلمنامه است. قصه خیلی کند، بی خودی شلوغ و پر از کاراکتر است که هیچ کدام درست پرداخت نمی شوند. شخصیت اصلی نه قهرمانی و دلاوری اش در می آید و نه مهربانی و انسان دوستی اش. البته بازیگر هم در بد بودن این کاراکتر نقش زیادی دارد.

تمام بحران فیلم (که کافی نیست و خیلی هم دیر مطرح می شود)، آن است که تعداد زیادی کودک مریض هستند و داروهایشان را انگلیسی ها احتکار کرده اند. قهرمان فیلم باید به دل دشمن بزند و داروها را بردارد. فیلم بر روی همین یک نقطه اوج هم اصلاً تاکید نمی کند و به سرعت از کنار چنین صحنه ای که باید مهم ترین صحنه فیلم می شد، عبور می کند. در مجموع مواجه هستیم به فیلمی که ریتم بسیار کندی دارد، اصلاً شروع نمی شود و سیاه و سفید بودن آن هم بر ملال آور بودن اش افزوده.

تنها جعفر دهقان در نقش منفی فیلم خوب بازی می کند. نوع راه رفتن و میمیک های صورت اش خوب است ولی بهتر بود بر روی لحن صحبت کردن اش بیشتر کار می کرد که آنقدر یکنواخت نباشد.

 

 

آخرین بار کی سحرو دیدی؟

 

 

در کنار اژدها وارد می شود بهترین فیلم جشنواره. یک فیلمنامه جنایی قابل قبول از امیر عربی، به همراه کارگردانی درست و حساب شده مؤتمن، و یک بازی بی نقص از عرب نیا.

اگرچه ریتم فیلم خوب است، ولی به عنوان یک فیلم جنایی، بالا و پایین و نقطه اوج کم دارد. قهرمان فیلم هم خوب بودن اش را بیشتر مدیون بازی و اجراست. فیلمنامه دو چیز کم دارد. یکی زندگی شخصی کاراکتر اصلی (پلیس) است که تماشاگر او را بیشتر بشناسد و به او نزدیک تر شود، یکی هم صحنه های اکشن است که از قهرمان توانایی رزمی ببینیم. کاراکتر قاتل هم اصلاً خوب نیست. در چنین فیلمی، شخصیت منفی باید باهوش تر و جذاب تر از چیزی که می بینیم باشد. مادر سحر با بازی خوب ژاله صامتی قابل قبول است و سیامک صفری خوب نیست و خیلی تیپ است. فیلم یک پایان بعدی فوق العاده زیبا دارد که ایده جدیدی است و عیار فیلم را بالا می برد.

 

 

لانتوری

 

لانتوریبا فیلمی مواجهیم که قرار است در باره بخشیدن باشد. برای چنین محتوایی، هم فرم غلطی انتخاب شده و هم فیلمنامه ناقص است. این نماهای عجیب و کلوزآپ های بیش از حد از لب و دهان مصاحبه شوندگان، تدوین های عصبی کننده و بازی های اغراق آمیز، نهایتاً به درد فیلمی مثل عصبانی نیستم می خورد که قطعاً از این فیلم خیلی بهتر است. ولی فیلمی که درباره بخشیدن است و قرار است بگوید «بخشش بهتر است از قصاص»، باید آرام تر و دلنشین تر باشد، مثلا دهلیز شعیبی در این زمینه خیلی موفق تر بود.

 

فیلمنامه هم مشکل دارد به این خاطر که علت بخشیدن مریم اصلاً مشخص نیست. مریم در صحنه قصاص هم می توانست ببخشد و هم نبخشد، و «بخشیدم» او صرفاً سفارشی است که فیلمساز به او کرده. اسم فیلم هم گمراه کننده است چرا که فیلم درباره گروه لانتوری نیست، و اینکه در خود فیلم به این موضوع اشاره شده هم باعث نمی شود که غلط بودن اش توجیه شود.

 

 

سه شنبه بیست بهمن

 

 

 

وارونگی

 

فیلم اول بهنام بهزادی را ندیده ام ولی وارونگی قطعاً از قاعده تصادف فیلم بهتری است. اگرچه هر دوی این فیلم ها قصه کوچک و ناچیزی دارند، ولی مزیتی که فیلم جدید بهزادی نسبت به قبلی دارد این است که لااقل موفق می شود یک کاراکتر بسازد، کاری که در قاعده تصادف از انجام آن ناتوان بود.

سحر دولتشاهی بهترین بازی تمام عمرش را در وارونگی انجام داده. او از نقش دختر شر و شور همیشگی فاصله گرفته و نقش یک دختر آرام و مهربان را بازی می کند. معمولاً وقتی که یک بازیگر نقش متفاوتی را بازی می کند، دقایقی طول می کشد که تماشاگر با این نقش جدبد کنار بیاید و ارتباط برقرار کند. ولی نکته قابل توجه در این فیلم آن است که سحر دولتشاهی در همان سکانس اول و با کمترین دیالوگ، حس مثبت بودن کاراکتر را به تماشاگر القا می کند و مهربانی در چهره اش نمایان است. ولی باقی کاراکترهای فیلم لااقل در فیلمنامه خوب نیستند و اگر هم «شخصیت» به نظر می رسند، بیشتر به دلیل بازی خوب است. مخصوصاً در مورد علی مصفا و شیرین یزدان بخش.

فیلم، گله مندی از آلودگی هوا نیست، بلکه این موضوع صرفاً بستری است برای شکل گیری قصه ناچیز فیلم. وارونگی خودخواهی اعضای یک خانواده در برخورد با خواهرشان را نقد می کند و نه شرایط بد تهران را. فیلم درباره دختری است که اطرافیانش از مهربانی او سوءاستفاده می کنند و این دختر در طی حادثه مریض شدن مادرش، موفق می شود که از زیر فشار آن ها بیرن آمده و برای خودش تصمیم گیری کند. در این زمینه به نظر من وارونگی از یه حبه قند موفق تر است.

رابطه عاشقانه فیلم و دیالوگ هایش خوب نوشته شده. سکانس پایانی هم یکی از بهترین پایان بندی هاست، وقتی که دختر تقاضای موسیقی شاد می کند و مرد همان آهنگ قبلی را دوباره تکرار می کند و هر دو به خنده می افتند.

 

 

نفس

 

 

نفس ساخته نرگش آبیارمن فیلم قبلی خانم آبیار را دوست داشتم ولی نفس نه تنها از شیار 143، بلکه از فیلم اول خانم آبیار (که یک فیلم بسیار کوچک تلویزیونی بود) هم عقب تر است. تشابه نفس با آن فیلم، شخصیت محور بودن است و اینکه در هر دو فیلم شخصیت اصلی خوب ساخته می شود. ولی آن فیلم لااقل قصه کوچکی تعریف می کرد از زن حامله ای که بشقاب همسایه را شکسته و به دنبال پیدا کردن بشقابی شبیه به آن است. ولی در فیلم نفس حتی در این حد هم قصه نداریم.

 

زندگی یک دختر بچه را می بینیم که مادربزرگ بدجنسی دارد، معلم و مدیر مدرسه اش نفهم و ظالم اند و این دختر بچه مظلوم است. قبول، ما چه کنیم؟! از دل نشان دادن این مظلومیت هیچ نکته خاصی بیرون نمی آید. ما صرفاً چند سال از زندگی این بچه را می بینیم (که ظاهراً از لحاظ جسمی هم بزرگ نمی شود) و این وسط صرفاً چند «اتفاق» در چند سکانس داریم، ولی حتی خورده قصه هم نداریم. این دختر شیرین است و خوب بازی می کند، ولی واقعاً زندگی اش آنقدری مهم هست که فیلم شود؟ ما باید بازیگوشی ها و توسری خوردن و گریه کردن هایش را ببینیم تا اینکه در حال تاب بازی در اثر برخورد بمب به خانه اش بمیرد. قبول که نمای پایانی و راه افتادن قایق هم زیباست. ولی باز هم سوال می کنم، ما چه کنیم؟!

به نظر من خانم آبیار در این فیلم صرفاً خواسته کارگردانی اش را به رخ بکشد و عمداً چنین فیلمنامه ضعیفی نوشته، تا با تبدیل کردن چنین فیلمنامه ای به یک فیلم خوب، نشان بدهد که چقدر کارگردان خوبی است. می توان پذیرفت که کارگردانی فیلم خوب است ولی فیلم، اصلاً فیلم خوبی نیست.

 

و سوال آخر: نفس کیه؟!

 

 

 

چهارشنبه بیست و یک بهمن

 

 

سیانور

 

سیانور. هانیه توسلی، بهنوش طباطباییدومین فیلم بهروز شعیبی (که دهلیز او را دوست داشتم)، برای مخاطب عام یک فیلم بد و برای مخاطبی که احیاناً اطلاعات و دغدغه ای درباره سازمان محاهدین و آدم هایش داشته باشد، نهایتاً یک فیلم متوسط است.

مشکل فیلم در درجه اول آن است که موفق نمی شود آدم ها و دغدغه هایشان را برای مخاطب عام به خوبی توضیح بدهد.کاراکترهای فیلم مدام از ایدئولوژی و مارکسیسم و ... صحبت می کنند بی آنکه مسئله آن ها مسئله مخاطب شود. نکته دوم اینکه هیچ کدام از آدم های فیلم حسی از مخاطب بر نمی انگیزند. نه کشته شدن شان مهم است و نه زنده ماندشان.

فقط کمی خود بهروز شعیبی در فیلم خوب است که آن هم یکی به دلیل بازی بهتر او نسبت به سایر بازیگرهاست و دوم آنکه این شخصیت (که دانشگاه شریف به افتخار او نام گذاری شده) برای من تنها کاراکتر فیلم بود که دوست داشتم سرگذشت اش را ببینم. اگر من جای فیلمنامه نویس بودم، برای آنکه چنین قصه ای مخاطب عام داشته باشد، مجید شریف واقفی را به عنوان شخصیت اصلی فیلم قرار می دادم و در دل روایت زندگی او به مسایل مربوط به سازمان مجاهدین می پرداختم. استفاده از این شخصیت به عنوان کاراکتر اصلی، قطعا برای مخاطب امروز خیلی جذاب تر بود تا یک دانشجوی ساواکی.

مهدی هاشمی در حدی که از یک بازیگر انتظار می رود کاراکتر را خوب بازی می کند ولی اگر بازیگری با جثه بزرگتر برای این نقش انتخاب می شد بهتر بود.

باید به این نکته هم اشاره کرد که شاید اگر بسیاری از فیلمسازان دیگر چنین فیلمی را می ساختند به دام شعارزدگی می افتادند ولی خوشبختانه فیلم شعیبی این مشکل را ندارد.

 

 

 

مالاریا

 

 

مالاریامنفی نوشتن در مورد فیلمسازی که هر سه فیلم قبلی او را دوست دارم کار سختی است. سازنده عیار 14 که به نظر من یکی از بهترین و کامل ترین فیلم های ایرانی است، به فیلمی به اسم مالاریا رسیده که متأسفانه هیچ نکته قابل دفاعی ندارد. مالاریا بر خلاف فیلم های قبلی شهبازی نه قصه دارد و نه کاراکتر می سازد. دختر و پسری فرار کرده اند و در تهران سرگردان اند. این یک موقعیت است و نه قصه.

نکته اول اینکه وقتی تز فیلمساز این است که تمام فیلم از روی گوشی موبایل پیدا شده دختر روایت می شود، پس وجود هر صحنه ای در فیلم که با موبایل دختر فیلمبرداری نشده باشد غلط است. ولی نصف صحنه های فیلم ربطی به موبایل دختر ندارند و این اولین مشکل فیلم است.

در قسمت هایی از فیلم واکنش کاراکترها به حدی احمقانه است که از شهبازی تعجب می کنم. تصور کنید آذرخش بعد از فرار از خانه خودش (در سکانسی که دختر توی چمدان است و بهترین سکانس فیلم است)، برای اولین بار به خانه برگشته، به این دلیل که صاحب خانه وسایل اش را توی کوچه ریخته. اولاً هیچ آدمی در چنین موقعیتی شروع نمی کند به فیلم گرفتن! ثانیا، پدر دختر که به نظر آدم بسیار متعصب و خشنی می رسد، از آذرخش در مورد دخترش می پرسد، آذرخش به او می گوید که با دخترت در این دوربین صحبت کن (یعنی به پدر می گوید که از دخترش خبر دارد و می داند کجاست)، بعد به جای اینکه پدر آذرخش را کتک بزند ، شروع می کند به صحبت کردن با دوربین! مضحک نیست؟

ساعد سهیلی که اوایل بازیگر با استعدادی به نظر می رسید، در این فیلم بازی تکراری همیشگی اش را می کند و نشان می دهد که زیاد بازیگر جدی نیست. دختر و آذرخش از او بهتر اند ولی آن ها هم بدل به شخصیت نمی شوند. آزاده نامداری هم که اصلاً بازیگری بلد نیست و اختلاف سطح بازی اش با بقیه، توی ذوق می زند. (در مورد نابازیگری حرف می زنم و نه بازی بد!)

به نظر می رسد که شهبازی در فیلم جدیدش تحت تأثیر تکنولوژی قرار گرفته، ولی کمی برای موبایل بازی دیر است! بیش تر از 5 سال است که موبایل ها قابلیت فیلمبرداری پیدا کرده اند و انگار شهبازی دیر متوجه این موضوع شده. موضوعات به روزتری برای پرداختن وجود داشت مثل شبکه های اجتماعی و تلگرام و ... .

و در نهایت متأسفم که این فیلمساز هم دچار بیماری پایان باز شده. دختر در سکانسی خودش را درون دریاچه می اندازد و نمی فهمیم که واقعاً غرق می شود و یا ادای غرق شدن در می آورد. اگر اولی است، پسر که پشت قایق بود چه کرد؟ و اگر دومی است و این دو نفر موفق شدند پلیس و خانواده دختر را فریب بدهند و فرار کنند، آیا وضعیت آن ها بیرون از دریاچه، چیزی بهتر از غرق شدن است؟ وقتی که نه سرپناهی دارند، نه غذایی برای خوردن و نه پول آنچنان. در این صورت سرنوشت آن ها چه می شود؟

در نهایت باید بگویم که دیدن چنین فیلمی از شهبازی ، بیش از آنکه برایم تعجب بر انگیز باشد، ناامید کننده بود. با فیلم های این جشنواره حقیقتا از سینمای ایران ناامید شدم و خیلی جدی به این فکر می کنم که سینما را تحریم کنم! امیدوارم امروز که بادیگارد را می بینم نظرم تغییر کند.

 

 

 

پنجشنبه بیست و دو بهمن + جمع بندی

 

 

 

بادیگارد

 

مریلا زارعی و پرویز پرستویی در بادیگاردقطعاً بادیگارد بهترین فیلم جشنواره است. با اینکه گاه حاتمی کیا را به محتوی زدگی متهم می کنند، به نظر من هیچ فیلمسازی در ایران به اندازه او سینما را نمی شناسد. وقتی که با فیلمی از حاتمی کیا مواجهیم، خیالمان راحت است که صرف نظر از نگاه فیلمساز (که ممکن است با گذر زمان تغییر کند و طبیعی است)، با فیلمی طرفیم که «سینما» است. قهرمان می سازد، قصه و ملودرام دارد و احیانا حرفی هم برای گفتن.

در فیلم بادیگارد چقدر خوب است که قبل از تیتراژ، شخصیت اصلی معرفی می شود. این معرفی زودهنگام و وقت تلف نکردن فیلمنامه، به نظر من ربطی به ژانرفیلم هم ندارد. اکثر فیلمسازان گمان می کنند که وقتی فیلم به اصطلاح اجتماعی می سازند، حق دارند وقت تلف کنند و وسط فیلم تازه قصه را شروع کنند. در صورتی که هر فیلمی فارغ از ژانر، باید در 10 دقیقه اول تماشاگر را جذب کند. خوشبختانه بادیگارد این کار را می کند.

جا داشت که فیلم صحنه های اکشن بیشتری داشته باشد و حتی فیلم طولانی تر از این که هست باشد. فیلم به جز سکانس اول، تنها یک صحنه درگیری از شخصیت اصلی نشان می دهد و می شد به جای پرداختن بیش از حد به خانواده حیدر (که البته وجود این صحنه ها در فیلم لازم است ولی نه آنقدر زیاد)، از شخصیت اصلی توانایی و تخصص در کارش را ببینیم، به خصوص در سینمای ما که اکشن ندارد. از طرفی فیلمنامه بر روی مسئله ازدواج میثم و دختر حیدر تاکید زیادی می کند و در بسیاری از دیالوگ های فیلم به این مسئله اشاره می شود، ولی در انتها هیچ محتوای خاصی از این مسئله بیرون نمی آید.

با این حال بادیگارد در سینمای ما غنیمت است و یکی از بهترین های حاتمی کیاست. این فیلم دوباره سالن های سینما را پر خواهد کرد.

 

 

جمع بندی

 

 

وقتی که در جمع دوستانم گفتم که فلان فیلم را در جشنواره دیدم و اذیت شدم، یکی از دوستانم که نوازنده است به شوخی گفت:«اون دنیا باید جواب پس بدی! مثل اینه که من وقت بذارم موسیقی تتلو رو تحلیل کنم!». دیدم راست می گوید.

دقت که می کنم بیش از نیمی از فیلم هایی که در این جشنواره دیدم، نه تنها فیلم های بدی بودند، که دیدن و نقد نوشتن برایشان وقت تلف کردن بود. به نظر من این جشنواره (به جز دختر و فیلم اولی ها که من ندیدم) ، جدا از خوب یا بد بودن آثار، تنها 4 فیلم «سینمایی» داشت. بادیگارد، اژدها وارد می شود، خشم و هیاهو و آخرین بار کی سحر را دیدی؟. حتی فیلم زاپاس که من دوست داشتم به شدت فیلمی تلویزیونی است. هم در فیلمنامه، قصه و شوخی ها و هم در کارگردانی. کار به جایی رسیده که اگر فیلمسازی صرفاً تفاوت تلویزیون و سینما را بفهمد و فیلم اش را برای پرده بسازد، از او تعریف می کنیم! (حتی اگر تلویزیونی هم باشد ولی سرگرم کند و توهین نکند می گوییم فیلم خوبی است)

وقتی که فیلم بادیگارد تمام شد هنوز یک بلیط دیگر برای سانس بعدی داشتم، ولی ترجیح دادم که جشنواره را با یک فیلم خوب تمام کنم! پایان خیلی مهم است! مثلاً در طول 5 سال تحصیلی در مقطع لیسانس، مدام آرزو می کردم که بالاخره تمام شود، ولی وقتی که از پایان نامه ام دفاع کردم و نمره خوبی گرفتم، ناگهان حس کردم که دلم برای «علم و صنعت» تنگ خواهد شد!

 

   

پایان خیلی مهم است! من مثل کارگردان آخرین بار کی سحر را دیدی؟ که فیلم جنایی و تلخ اش را با یک سکانس عاشقانه تمام کرد، ترجیح دادم که جشنواره را با یک فیلم خوب تمام کنم و حالا موسیقی ترانه dance me را زیر لب می خوانم و همچنان به سینمای ایران امیدوارم. اشتباه می کنم؟

   


 


در همین رابطه بخوانید

 

یادداشت های روزانه غلامعباس فاضلی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه سعید توجهی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه امیر اهوارکی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه محمدمعین موسوی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه روزبه جعفری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

و

جدول ارزشگذاری فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان پرده سینما


 تاريخ ارسال: 1394/11/12
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.