پرده سینما

مستقل، رها، و البته برآشوبنده؛ در رثای مایک نیکولز

غلامعباس فاضلی








 

 

پنجشنبه بیست و نه آبان نود و سه


 

 

 

 


 

بر باران رفته، اثر لئونید آفریموف Gone With the rainدر رویایم خودم را در خیابان «وزرا» تهران می بینم. «او» شانه به شانه من گام برمی دارد. چکمه های بلندی به پا کرده که رنگ قهوه ای شان را دوست دارم. موهای سیاه اش کوتاهتر از همیشه است. باران می بارد. هر بار که از جلوی یکی از ادکلن فروشی های خیابان «وزرا» می گذریم و من از پشت ویترین به ادکلن ها نگاه می کنم، از زیر چشم «او» را می بینم که دارد مخفیانه به من نگاه می کند. لحظه ای نگاهمان با هم تلاقی پیدا می کند. رایحه ادکلن ها به پیاده رو هم می رسد. «او» می داند ادکلن فروشی ها را دوست دارم. کتاب «رازهای سرزمین من» توی دست های «او» می چرخد. چاپ 1366 است. «او» می داند درباره کتاب بیش از هر چیز دیگری وسواس دارم و خیس شدن نسخه ای از نخستین چاپ «رازهای سرزمین من» حال ام را بد می کند. حتی اگر این نسخه مال خودش باشد. با این حال به عمد کتاب را طوری در دستان اش می گیرد که قطره های باران روی آن ببارد.

من از جنوب حرف می زنم؛ از «امانیه» و «باغ معین» و خیابان «نادری» و آن فروشگاهی که نخستین بار «او» به آن هبوط کرد و وارد رویاهای من شد.  «او» گویی حرفهایم را اصلاً نمی شنود یکی از کوچه های فرعی خیابان «وزرا» را نشان ام می دهد. وارد کوچه می شویم. به خانه ای ویلایی اشاره می کند و بهم می گوید این همان خانه ای است که فصل آخر رمان محبوب تو «رازهای سرزمین من» در آن می گذرد. من به وجد می آیم. و بعد خانه ای دیگر را نشان ام می دهد و باز خانه ای دیگر. و می گوید فصل آخر رمانی که اینهمه دوست اش داری اینجاها رخ داده است.

کمی بعدتر وقتی باز در خیابان «وزرا» از جلوی خیاطی «بارون زگنا» می گذریم من خیال دارم باز هم از جنوب حرف بزنم و از اسماعیل فصیح و جلال آریان؛ از «چراغ ها را من خاموش می کنیم» و زویا پیزاد. اما او بهم می گوید «هیس! اینجا تهرانِ پراصالت است. هر کوچه اش از تاریخ و ادبیات پر شده. مگر این خیابان مورد علاقه تو نیست؟ رها کن جنوب ات را. به تهران من درآ». و می خواهد مثل داستان کوتاه «حافظه شکسپیر» بورخس، خاطرات و حافظه ای مطابق میل خودش برای من درست کند، که از خواب می پرم.

پنجشنبه ها معمولاً روزهای خوبی هستند؛ اما امروز اینطور نشد. پیش از ظهر جلال زنگ زد و حال ام را بد کرد. ظهر امیر افتضاحی به بار آورد. عصر [...] به شدت مرا به هم ریخت تا رسیدم به آخر شبی که تلاش کردم با خرید کیکی برای دخترها از قنادی مورد علاقه شان، و تماشای نسخه «بلوری» شاهین مالت (1941) به عاقبت بهتری ختم اش کنم، که پیامکی از کاوه قادری مبهوت ام کرد: «سلام... وقتی شب جمعه مان دلگیرتر می شود: مایک نیکولز خالق فارغ التحصیل و چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ درگذشت»

نه! تحمل این خبر تلخ را نداشتم؛ و فوری یاد دو –سه فیلم دیگر نیکولز افتاد: ماده 22 را دریاب (1970)، معرفت جسم (1971)، و نزدیک تر (2004). ممکن است کاوه اشتباه کرده باشد؟ به کاوه زنگ زدم. امیدوار بودم این خبر صحت نداشته باشد، اما کمی بعد پرس و جو می کند و بهم می گوید خبر درست است؛ مایک نیکولز مرده.

 

 

جمعه سی آبان نود و سه

 

 

مایک نیکولزسی دی داخل ماشین دارد موسیقی عنوانبندی فیلم دونده ماراتن (1976) را پخش می کند. داستین هافمن با آن گرمکن پاره جلوی چشمان ام مجسم می شود که در «سنترال پارک» نیویورک می دود. چقدر این فیلم را دوست دارم. سال های سال است که می بینم اش. با خودم فکر می کنم حتماً داستین هافمن هم این خبر را شنیده. زودتر از ما. حالا او چه حسی دارد؟ حتماً او هم اولین چیزی که یادش افتاده «بنجامین» فارغ التحصیل (1967) بوده. حتماً او خیلی خاطره ها از نیکولز دارد که برایش یادآوری می شوند.

برای من نخستین خاطره های مربوط به مایک نیکولز اتفاقاً کمتر به خود او مربوط می شوند. تصویری از ماده 22 را دریاب در شماره 6 مجله ای سینمایی در دهه 1360 که کچ 22 ترجمه شده بود. مرگ ریچارد برتن محبوب من در اواسط دهه ی 1360 که همیشه نام چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ (1966) در فهرست فیلم های او برایم خیره کننده بود. نشستن جلوی پرده ی پرافسون «سینما تئاترکوچک» تهران در دوران دانشجویی و دیدن ماده 22 را دریاب که اتفاقاً به نظرم فیلم خیلی بدی آمد. نخستین تماشای فارغ التحصیل نیکولز در سال آخر دهه ی شصت در منزل مهیار محمدرشیدی در همان جلسه ای که سرگیجه (1958) و بدنام (1946) هیچکاک  را هم دیدیم؛ که فارغ التحصیل اصلاً به دل ما نچسبید و فیلم برایمان خیلی متظاهرانه جلوه کرد... و بالاخره ژاله کاظمی افسانه ای. همو بود که روزی در اواخر دهه ی 1370 با امانت دادن نسخه ای ویدئویی از دوبله به فارسی چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟، باعث شد فیلم را ببینم. که البته از این فیلم هم خوش ام نیامد. و روزی در اوائل دهه ی هشتاد که امیر پوریا نسخه ویدئویی معرفت جسم نیکولز را بهم داد و حیرت آور اینکه این فیلم هم به نظرم پرکسالت و متظاهرانه آمد. تا بالاخره رسیدم به فیلم نزدیک تر که در همان نخستین دیدار مبهوت ام کرد... بله. اوائل دهه ی 1380 بود.

 

 

شنبه یکم آذر ماه نود وسه

 

 

مایک نیکولز و داستین هافمن سر صحنه فارغ التحصیلدومین تماشای فارغ التحصیل در دهه ی هفتاد برای من مدخل جدیدی در شناخت نیکولز بود. در فاصله ی نخستین و دومین دیدار فیلم، صفحه ی موسیقی فیلم ساخته ی دی و گروسین، همراه با ترانه های دلنشین «سایمون و گارفونکل» به دست ام رسید. بسیار شنیدنی بود. ترانه فراموش نشدنی «صدای سکوت» در عنوانبندی فیلم و تم معروف «خانم رابینسون» و چندین قطعه ی دیگر را اگرچه در ابتدا فارغ از فیلم می شنیدم، اما وقتی سه سال بعد مجدداً نسخه ی خیلی خوبی از فیلم را دیدم، دریافتم این صفحه و قطعه های آن چقدر در ارتباط من با فارغ التحصیل مؤثر بوده اند.

وقتی دومین بار فیلم را دیدم دریافتم ساختار ضدکلاسیک آن چقدر استادانه است. و چقدر این فیلم به شکل گیری دوران گسست در هالیوود کمک کرده است. صحنه ای که مدتها بهش فکر می کردم و به نظرم در عین معمولی بودن خارق العاده است، شنا کردن «بنجامین» با لباس غواصی در استخر است. مدتها درباره کارکرد این صحنه با خودم کلنجار می رفتم. لحن سرخوشانه و حتی لاقیدانه دوربین در سراسر فیلم، حرکت های زوم، و شیوه تدوین غیرمتعارف در نخستین دیدار به نظرم متظاهرانه آمد، اما در دیدار دوم به نظرم خلاقانه آمد.

 

 

یکشنبه دوم آذر ماه نود و سه

 

 

پیوست «بلوری» فیلم شاهین مالت بخشی از راش های مربوط به مری آستور هست. کلاکت از جلوی صورت آستور کنار می رود و بازی او شروع می شود. راش ها بدون صدا هستند. سکوت آنها کیفیتی خاص و جادویی بهشان داده است. چند بار این چند دقیقه را نگاه می کنم. توضیح دادن حس ام در مواجهه با آن دشوار است. بی اختیار یاد چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ می افتم. کاش «بلوری» آن فیلم هم بخشی از راش ها را پیوست کرده باشد. دیدن چهره ریچارد برتن باید فراموش نشدنی باشد. تصویری را مجسم می کنم که کلاکت از جلوی صورت او کنار می رود و بازی اش شروع می شود. و الیزابت تیلور هم... نیکولز چه قریحه ای در بیرون کشیدن استعداد های آنها داشت.

 

 

سه شنبه چهارم آذر ماه نود و سه

 

مایک نیکولز آلمانی بود. واگرچه در سالهای کودکی شهروند ایالات متحده شد، اما من اما فکر می کنم در همه فیلم هایش بیشتر یک «انگلیسی» جلوه کرد. بهترین فیلم های او نظیر فارغ التحصیل و نزدیک تر و حتی چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ بیشتر انگلیسی به نظر می رسند تا آمریکایی.

 

 

پنجشنبه ششم آذر ماه نود و سه

 

قایقی روی رود کارون. اهواز.عکس از  کمپانی تیسفون 1910 میلادییادداشت های پنج-شش سال پیش ام درباره «چراغ ها را من خاموش می کنم» همچنان گوشه ی افتاده و فرصت نوشتن مقاله ای درباره این رمان را پیدا نکرده ام. به نظرم «چراغ ها را من خاموش می کنم» از نظر ساختار تا امروز بهترین رمان ایرانی است. در برخی رویاهایم وقتی من و «او» زیر باران هستیم، در خیابان «وزرا» تهران قدم نمی زنیم، بلکه در اهواز سوار قایق کوچکی روی رود کارون هستیم. کارون پرآب است و شباهتی به رودخانه ی خشک شده ی دو-سه دهه ی اخیر ندارد. قایق دارد در قسمتی از رودخانه که حد فاصل بین پل معلق و پل نادری است حرکت می کند، از دوردستی که نمی دانم کجاست ترانه «آه» عباس مهرپویا پخش می شود. «از کوی یار من گذر کن، یک شب آخر در دل سنگ اش اثر کن، ای آتشین آه، ای آتشین آه...» من زیر لب ترانه را زمزمه می کنم. به نظرم دارد از رستوران «خیام» پخش می شود. اما «او» می گوید از «دیسکو» هتل «رامسر» صدای ترانه می آید. من به «او» می گویم «هتل "رامسر"؟! شمال؟! اینجا اهواز است... جنوب! شاید منظورت هتل "آستوریا"ست.» و با انگشت ام ساختمان هتل را که مشرف به کارون است نشان اش می دهم. اما «او» می گوید فکر می کنم فرق بین هتل «رامسر» و هتل «آستوریا» را نمی فهمد؟ و اشاره می کند که در کودکی هایش هر سال با خانواده اش به هتل «رامسر» می رفته اند. وقتی اصرار می کنم که هتل «رامسر» اینجا نیست، «او» کتاب «چراغ ها را من خاموش می کنم» را از توی کیف اش درمی آورد و پرت می کند توی آب. کتاب چند لحظه روی سطح کارون می ماند و بعد به عمق می رود. من بی اختیار خم می شوم که کتاب را بردارم که می افتم توی آب. «او» بهم می گوید اینهم کارون و جنوب ات. بهت گفته بودم به تهران من درآ... که من از خواب می پرم... نمی دانم چرا یاد نزدیک تر مایک نیکولز می افتم؟ شاید از این رو که به نظرم این فیلم یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست که با موفقیت، پیچیدگی های رابطه زن و مرد را تحلیل کرده. به اعتقاد من نیکولز از زمان خودش خیلی جلوتر بود. او با یک بینش خلاقانه، از همان نخستین فیلم اش نه تنها به دشواری های رابطه زنان و مردان واقف بود، بلکه عواقب هولناک آن دو زوج در ارتباط با هم، که در دهه های بعد گسترش یافت را پیش بینی می کرد. رابطه جرج و مارتا-نیک و هانی در چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ رابطه سندی و سوزان- جاناتان و بانی در معرفت جسم، رابطه بنجامین و خانم رابینسون –بنجامین و الن در فارغ التحصیل و بالاخره رابطه آلیس و دن- آنا و لاری در نزدیک تر همه از نمونه هایی هستند که ثابت می کنند نیکولز با چه دقت و ظرافتی ابعاد مختلف این رابطه را مورد توجه قرار می داده است.

هنوز فکر می کنم نزدیک تر یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست. شخصیت پردازی سنجیده و پرداخت بسیار دقیق طرح داستانی (که حتی در پایان هم بیننده را غاقلگیر می کند) بدیلی در سینما ندارد. و به نظرم این فیلم و فارغ التحصیل اوج نیکولز هستند.

 

یکشنبه نهم آذر ماه نود و سه

 

فقط سال ها بعد وقتی فهرست صد رمان برتر قرن بیستم به انتخاب مؤسسه «رندم هاوس» را دیدم متوجه شدم نیکولز کتاب چه نویسنده بزرگی را دستمایه ی فیلم ماده 22 را دریاب خود قرار داده است. کتاب «ماده 22 را دریاب»نوشته جوزف هلر (با عناوین کچ 22، بر سر دوراهی، دوراهی گریزناپذیر، مخمصه و... نیز ترجمه شده است) که متأسفانه هنوز به فارسی ترجمه نشده است، اساساً کتاب پیچیده ای است و نیکولز متنی آنقدر بزرگ را دستمایه ی فیلم خود قرار داده است که سنگینی وجوه ادبی آن اجازه گسترده شدن اش در سینما را نمی دهد. در مورد چه کسی از ویرجینیاولف می ترسد؟ هم نیکولز به سوی نمایشنامه پیچیده ی ادوارد آلبی رفت. فیلم در یک برآیند کلی، چه در میان منتقدان و چه در نظر اعضای آکادمی اسکار موفق از آب درآمد. گرچه من با نظر اندرو ساریس بیشتر موافقم که فیلم را یک نهنگ تئاتری می داند که در ساحل سینما پهلو انداخته است.

دوست داشتم او با جان باری (آهنگساز) همکاری می کرد. جلوه و جلالی که جان باری به پتولیا (1968) ریچارد لستر داده اگر به ماده 22 را دریاب یا معرفت جسم داده می شد منجر به خلق فیلم های خیلی بهتری می گردید.

 

 

دوشنبه دهم آذر ماه نود و سه

 

مایک نیکولزاز پیوست های «بلوری» فیلم ربه کا (1940) هیچکاک، صحنه های آزمایشی با بازی ویوین لی است! قطعاً جون فونتین انتخاب نهایی هیچکاک بهترین انتخاب بوده، اما نماهای ویوین لی جادویی دیگر دارند. شاید از آن رو که اصلاً استفاده نشدند. انتخاب دیگر هیچکاک مارگرت سالیوان بوده و اتفاقاً تست های بازیگری او هم داخل «بلوری» هست. نماهای او هم روانه بایگانی شدند. پس چرا به نظرم جادویی نمی آیند؟ چیز عجیبی در نماهای مربوط به ویوین لی هست. «بلوری» فارغ التحصیل را به دست نیاورده ام. دوست داشتم ببینم چه چیزی می توانست پیوست آن باشد. تست بازیگری داستین هافمن؟ که گویا فوق العاده بوده است. هافمن فکر می کرده در تست انتخاب اش برای آن فیلم خراب کرده، چون خیلی دستپاچه بوده، در حالی که این دستپاچگی همان چیزی بوده که نیکولز می خواسته است. اگرچه در طول دو-سه دهه ی اخیر خیلی ها رابرت دنیرو و برخی هم آل پاچینو را بهترین بازیگران نسل خودشان می دانند، اما من اعتقاد دارم هیچکدام از آنها در قریحه ی بازیگری به گرد داستین هافمن هم نمی رسند. فکر می کنم مایک نیکولز درباره او گفته بوده که می تواند یک صحنه را 10 شکل متفاوت اجرا کند. که البته به نظرم این قابل مقایسه با بازی تکراری رابرت دنیرو، البته به استثنای راننده تاکسی (1976) دروازه بهشت (1978) و گاو خشمگین (1980) نیست. خیلی دوست داشتم جزییات تاریخی بیشتری از بازی داستین هافمن در فارغ التحصیل می دیدم. البته آن بنکرافت هم خیره کننده است. مثل آن فصلی که با هم رستوران هتل می روند. هافمن دستپاچه و بنکرافت با اعتماد به نفس است. کاترین راس هم در این فیلم خیره کننده است.

رهاییِ برآشوبنده هافمن و کاترین راس را در صحنه ی پایانی فیلم خیلی دوست دارم.

 

 

 

چهارشنبه دوازدهم آذر ماه نود و سه

 

نیکولز هرگز تسلیم نظام استودیویی نشد. با وجود موفقیت های خیره کننده او در نخستین فیلم هایش او می توانست مثل خیلی ها مجذوب جریان حرفه ای فیلمسازی شود. اما مستقل و رها باقی ماند. و البته برآشوبنده. اگرچه به اعتقاد من اندکی سرد و دیرجوش به نظر می رسید. فیلم های او چیزهای زیادی به سینما افزودند و برای ما خاطره ساختند. همچنین درک و دریافت ما را از جهان اطرافمان گسترش دادند. و همه اینها دستاورد بزرگی است.

 

پنجشنبه سیزدهم آذر ماه

 

نقاشی «حس باران» اثر لئونید آفریموفدو هفته از مرگ نیکولز گذشت. به ایمیل های باز نشده ام نگاه می کنم. یک ایمیل 3608 تا خوانده نشده دارد، دیگری 182 تا و دیگری 877 تا! چه مرگ ام شده! حوصله هیچ چیز را ندارم. یا شاید این امتداد همان بی اعتنایی مدام گسترش یابنده ام به جهان اطراف است! «تو هنوز اجتماع رو نمی شناسی ماریا! و نمی دونی بی اعتنا بودن چقدر لذت بخشه!» وقتی مایکل داگلاس این جمله را در فیلم بازی (1996) گفت دوست داشتم آنجا بودم و بهش می گفتم «بیشتر آرام بخشه!... ممکنه لذت بخش باشه، ولی قطعاً آرام بخشه!»

موسیقی لبه تیغ (1946) آلفرد نیومن دارد پخش می شود. هر روز صبح قطعه های شماره 1 (عنوانبندی) شماره 16 (لاری به شرق سفر می کند) و 17 (عزلت کوهستان) را گوش می کنم. و معمولاً متنی را که از خودم ساخته ام به عنوان گفتار روی عنوانبندی و گفتار راوی در میانه فیلم زمزمه می کنم. در حالی که در فیلم اصلی چنین چیزی وجود ندارد! هنوز دوست دارم مثل «لاری» همه چیز را رها کنم و در گوشه ای دورافتاده از این جهان، برای ابد ناپدید شوم. خاطره نخستین مواجهه ام با مایک نیکولز و تماشای ماده 22 را دریاب در «سینما تئاتر کوچک» حالا بیشتر آن سالن سینما را جلوی چشم ام مجسم می کند تا فیلم. سالنی که با عشق ساخته شد و با نفرت به ویرانی کشیده شد. نمی دانم این عشق و نفرت مرا چطور به ویرانی مطلق خواهد کشانید؟

 

غلامعباس فاضلی

 

چهاردهم آذر نود وسه


 تاريخ ارسال: 1393/9/14
کلید واژه‌ها: غلامعباس فاضلی، طعم سینما، پرده سینما، مایک نیکولز

نظرات خوانندگان
>>>زینب کریمی:

سلام جناب فاضلی. وقت بخیر و یلدا مبارک. معاشران گره از زلف یار باز کنید/ شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید/ حضور خلوت انس است و دوستان جمعند/ و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید/ رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند/ که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید/ به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد/ گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید/ میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید/ نخست موعظه پیر صحبت این حرف است/ که از مصاحب ناجنس احتراز کنید/ هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید/ وگر طلب کند انعامی از شما حافظ/ حوالتش به لب یار دلنواز کنید

10+0-

يكشنبه 30 آذر 1393



>>>ابراهيم:

سلام:-} واقعا عالی بود;-}

14+0-

پنجشنبه 27 آذر 1393



>>>میثم:

خسته نباشيد اميدوارم به كار خوبتون ادامه دهيد...

23+0-

يكشنبه 23 آذر 1393



>>>OoOoOOoo:

Thank you :-O

23+0-

يكشنبه 23 آذر 1393



>>>نغمه رضائی:

شما در نوشته هایتان به دنبال جنوب می گردید و من رد تهران را می گیرم: عطرفروشی های خیس خیابان وزرا چند وقت پیش در صفحه ای به اعتراض نوشتم پس چرا هیچ کس از مایک نیکولز حرفی نمی زند؟ بی اعتنایی خیل عظیمی از رسانه ها عجیب بود. دیدم سینما دوستانی را که چند روز پس از مرگش هنوز خبر را نشنیده بودند. من هم خبر را در پیغامی خواندم. نمی دانم چند روز گذشته. نمی دانم امروز چندم آذرماه است...

28+0-

پنجشنبه 20 آذر 1393



>>>رسام:

جناب فاضلی، در سالهای گذشته شما را بیشتر با مقالاتی سرشار از جدیت و جزمگرایی میشناختم. مقالاتی مثل "نوشتن تاریخ با جوهر تقلب" http://www.cinscreen.com/?id=280 "نقدی سیاسی بر فیلم جدایی نادر از سیمین" http://www.cinscreen.com/?id=1250 "نقد فیلم گذشته" http://www.cinscreen.com/?id=3593 و... اما امسال با مقاله "در یک بعد از ظهر گرم تابستان «او» آمد" http://www.cinscreen.com/?c=4&id=4898 و همین مقاله متوجه ابعاد ظریف و پنهان نگه داشته شده ای از شخصیت شما شدم.

27+0-

سه‌شنبه 18 آذر 1393



>>>unknown:

*****یک دنیا تشکر*****

30+0-

سه‌شنبه 18 آذر 1393



>>>یعقوب:

خيلي ممنون:-*

31+0-

دوشنبه 17 آذر 1393



>>>محراب:

خیلی عالی بود. خیلی خیلی خوشحالم از اینکه اینجا رو دیدم ، خسته نباشید :)

29+0-

دوشنبه 17 آذر 1393



>>>gigly:

چرا وقتی به این خوبی مینویسید انقدر کم مینویسید؟خداییش مارومحروم نکنید

39+0-

يكشنبه 16 آذر 1393



>>>ب.م.م:

بسیار عالی بود جناب فاضلی عزیز.خوشبحالتان چنین درک خوب و زبایی از زندگی وهنر دارید

40+0-

يكشنبه 16 آذر 1393



>>>سعید:

خیابان وزرا ، با پارک ساعی شروع میشود، قنادی وزرا 40 ، راسته ادکلن فروشی توی کوچه گالری سیحون ، سینما تئاتر کانون و بلاخره سینما ازادی ترکیبی منحصر به فرد در تهرانی که دیگر کمتر گوشه اش آرامش یک شهر را دارد

38+0-

يكشنبه 16 آذر 1393



>>>باران:

بعضی ها شنبۀ آدمند/ پر از قرار های تازه/ پر از شروع های دوباره/ جدی و عبوس/ بعضی ها سه شنبۀ آدمند/ پر از کارهای نکرده/ پر از وعده های عقب افتاده/ آشفته و مضطرب/ بعضی ها پنجشنبۀ آدمند/ پر از رهایی و بی خیالی/پر از سبک باری و خوشحالی/ آزاد و خوش گذران/ تو جمعۀ منی/ بهترین روز هفته ام/ که آفتابش بالا نیامده به غروب می رسد.

42+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>باران:

اصلاً به کسی چه؟ زندگی مال خودم.... این لحظه من و حسّ تو و حال خودم.... سرمست حقیقتی خیال آلوده.... اینک منم و حافظم و فال خودم

39+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>باران:

باران بهار، برگ پیغام تو بود.... یا نامه ای از کبوتر بام تو بود.... هر قطره حکایتی شگرف از لب تو.... هر دانۀ برف، حرفی از نام تو بود

41+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>شادمهر:

بازم زیبا نوشته بودین ممنونم.

46+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>علی:

فوق العاده بود.پیروز باشید.

46+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>eli:

LIKE LIKE

49+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>مريم شاهرودى:

در اين عصر پاييزى غمگين از خوندن اين متن لذت بردم ...همنشينى لذت و غم ، تو اين دنيا همه چى ممكنه .i

50+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>سین:

مرسی.

49+1-

شنبه 15 آذر 1393



>>>سین:

عاااالی بووود:-)

54+0-

شنبه 15 آذر 1393



>>>زینب کریمی:

سلام. امروز روز تلخی بود... از آن روز هایی که بسیار انتظار آمدنش را می کشی اما چون برای فرا رسیدنش بسیار رنج برده ای، شادی آمدنش در جایی گم و دور محو شده است... نوشتن همیشه خوب است و من همواره نوشتن را تحسین می کنم. نوشته تان را تحسین می کنم نه برای این که انتهای خوبی بود برای یک روز تلخ؛ تحسین می کنم چون نفس نوشتن را ارج می نهم . "او" را در یادداشت خوب "در یک بعد از ظهر تابستان او آمد" به یاد دارم ... این جا نیز عالی بود. حال و هوای خوب تماشای «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسدد؟» با خواندن یادداشت تان برایم زنده شد. تصاویری انتخابی تان نیز فوق العاده بود. برای تان شادی های عظیم و روز های خوش را آرزومندم.

130+0-

جمعه 14 آذر 1393



>>>کاوه قادری:

ظاهرا عصر عصر رفتن هاست آقای فاضلی؛ خاصه ماه پیش؛ و مایک نیکولز یکی از آخرین ها بود؛ جوان جویای نام دهه ی 60 که به همراه جوانان دیگر هم دوره ای خودش از جمله کاپولا و اسکورسیزی و شله رینگر و... موج جدیدی در سینمای آمریکا پدید آورد. مایک نیکولز رفت اما اون قاب ماندگاری که از هافمن در \"فارغ التحصیل\" گرفت برای تک تک علاقه مندان به سینما به یادگار موند. اگرچه از تقدیر گریزی نیست اما به امید بقای باقی بازماندگان.

128+0-

جمعه 14 آذر 1393



>>>پژمان الماسی‌نیا:

و... بالاخره بعد از مدت‌ها، متنی که منتظرش بودیم... در این سطرها، سوزوُگدازی نهفته که غبطه‌برانگیز است! کاش این «او»نویسی‌هایتان تداوم داشته باشد، گرچه فهم‌اش دشوار نیست که چه توانی از شما می‌فرساید... خوش به حال مایک نیکولز که بهانه‌ی این دل‌نوشته قرار گرفته، از حالا به‌بعد نه به‌خاطر ساخت «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» که به‌همین دلیل به او حسادت می‌کنم!... با احترام بسیار، پژمان الماسی‌نیا، بعدازظهر جمعه، چهاردهم آذر نود و سه

163+0-

جمعه 14 آذر 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.