پرده سینما

شروع جذاب، پایان مضحک؛ درباره «نقشه ستارگان» درام ضدهالیوودی دیوید کراننبرگ

حسین عیدی‌زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

● ١ ظاهرا همه‌چیز برای یک درام ضدهالیوودی آماده است؛ دیوید کراننبرگ در مقام کارگردان و یک گروه بازیگر معروف از جولین مور و جان کوساک گرفته تا میا واسیکوسکا و رابرت پتینسن. «نقشه ستارگان» با اینکه شروع جذابی دارد، اما در یک قدمی فیلمی تأثیرگذار درباره سیاهی و پشت‌پرده مضحک هالیوود باقی می‌ماند. «نقشه ستارگان» عامدانه قرار است لحنی طنزآمیز و غیرجدی داشته باشد، اما نوسان میان جدی‌بودن و طنز تلخ‌بودن بیشترین ضربه را به فیلم زده است. فیلم ماجرای چند چهره معروف و غیرمعروف در هالیوود است که رابطه میان آنها درام اصلی فیلم را شکل می‌دهد. آگاتا (میا واسیکوسکا) که قسمت‌هایی از صورت و بدنش سوخته است به هالیوود می‌آید و در آغاز ورودش با جروم (رابرت پتینسن) آشنا می‌شود که شوفر لیموزین است و گاهی نقش‌هایی کوتاه در فیلم‌ها بازی می‌کند؛ خیلی زود این دو به هم علاقه‌مند می‌شوند. کمی بعد متوجه می‌شویم آگاتا فرزند استفورد (جان کوساک) و کریستینا (اولیویا ویلیامز) است که او را از خانه بیرون کردند و تمام زندگی خود را پای پسر کوچک‌شان بنجی (ایوان برد) گذاشتند که ستاره‌ای در دنیای هالیوود است. آگاتا دستیار هاوانا (جولین مور)، بازیگر معروفی می‌شود که گذشته دست از سرش برنمی‌دارد و از طرفی برای آرامش روحی، نزد استفورد می‌رود که پزشک - روان‌شناس معروفی در هالیوود است. وقتی استفورد از حضور آگاتا در هالیوود آگاه می‌شود، همه‌چیز به‌هم می‌ریزد و رازهای گذشته خانوادگی دوباره سر باز می‌کنند و این تازه شروع ماجراست. خط اصلی داستانی «نقشه ستارگان» همین است و بروس واگنر، فیلم‌نامه‌نویس با استفاده از این خط داستانی، یک هالیوود به‌شدت سیاه و کثیف را ترسیم می‌کند که در هر گوشه از آن نفرت و فساد در جریان است. تمامی شخصیت‌های فیلم به گناه یا پلیدی دچار هستند؛ جروم که سودای بازیگر-  فیلم‌نامه‌نویس‌شدن در سر دارد نه‌تنها به آگاتا خیانت می‌کند، بلکه اساسا رابطه با او را برای بهره‌بردن از زندگی آگاتا و نوشتن فیلم‌نامه‌ای براساس آن شروع کرده، دکتر استفورد یک فرصت‌طلب بالفطره است که هم از لوس‌بودن بازیگران هالیوودی سوءاستفاده می‌کند و هم رابطه بسیار خشنی با فرزندانش آگاتا و بنجی دارد، کریستینا درواقع کارگزار بنجی است و هرگونه بی‌احترامی بنجی را برای پول و ثروت تحمل می‌کند، بنجی نمونه تمام‌عیار یک بچه لوس و نُنُر است که گویی براساس شخصیت جاستین بیبر، خواننده، طراحی شده باشد؛ تازه از مرکز ترک اعتیاد برگشته (درحالی‌که ١٤، ١٥ساله است)، بددهن است و به همه بی‌احترامی می‌کند و درنهایت هاوانا، یک روح زخم‌خورده است که نه‌تنها نمی‌تواند با گذشته خود و شهرت مادر بازیگرش که فوت شده کنار بیاید، بلکه برای رسیدن به نقشی که می‌خواهد، حاضر است هر خفتی را تحمل کند. در این بین فقط آگاتا است که به‌نظر می‌رسد انسانی طبیعی است، اما این تصور نیز با به پایان‌رسیدن فیلم به‌هم می‌خورد و آرامشی که او و برادرش به آن می‌رسند درواقع شبیه همان آرامش ظاهری است که پدر و مادرشان سال‌ها قبل به آن رسیدند و حالا چنین عواقب ناخوشایندی به بار آورده است. آگاتا با اینکه برای آشتی به هالیوود بازگشته، اما مثل یک ویروس مهلک عمل می‌کند و حضورش جز مرگ و بدبختی برای دیگران، نتیجه‌ای دیگر ندارد، اما «نقشه ستارگان» با این شخصیت‌هایی که پتانسیل کافی برای خلق درامی کوبنده درباره هالیوود دارند، درنهایت یک درام بی‌تأثیر می‌شود. شاید دلیل اصلی این اتفاق سطحی‌بودن نگاه واگنر باشد. فیلم از نیمه که می‌گذرد دیگر هیچ راهی برای درگیرکردن بیننده‌اش ندارد؛ اگر نیمه اول فیلم پر است از شخصیت‌هایی عجیب با رفتارهای اعصاب‌خردکن مرسوم دنیای چهره‌های معروف، در نیمه دوم که قرار است درام به نتیجه و تأثیر خودش برسد دچار سردرگمی می‌شود و واگنر به‌جای کنکاش در روان شخصیت‌هایش به چند حادثه دم‌دستی (مثل کشته‌شدن سگ دوست بنجی با شلیک گلوله توسط بنجی) و مرگ بیهوده و دیدن ارواح مردگانی از گذشته و حال (مادر هاوانا و یکی از طرفدارهای مرده بنجی) متوسل می‌شود و این کار به‌ویژه در ١٥ دقیقه نهایی حالتی مسخره به خود می‌گیرد و قتل‌هایی که در لحظات جنون توسط شخصیت‌ها رخ می‌دهد، هیچ منطق و تأثیری ندارند و انگار فقط طراحی شدند که نویسنده بر سیاه‌بودن هالیوود، چیزی که از ابتدا متوجه آن شدیم، دوباره تأکید کند و به‌این‌ترتیب فیلم همان کلیشه‌های رایج درباره هالیوود را بیان می‌کند. مشکل اصلی فیلم‌نامه واگنر در این است که نمی‌تواند لحن طنزآمیز خود را حفظ کند و لحظاتی که قرار است کاریکاتور هالیوود را ترسیم کند (مثلا در فصلی که هاوانا می‌فهمد فرزند بازیگری دیگر مرده و حالا او می‌تواند جایگزین آن بازیگر در فیلمی بشود که تمام آرزویش است)، اما فیلم با رسیدن به لحظات پایانی‌اش مضحک می‌شود.

 

● ٢ «نقشه ستارگان» اولین فیلمی نیست که سعی کرده پلیدی و سیاهی هالیوود را ترسیم کند. «محرمانه لس‌آنجلس» کرتیس هانسن، با بهره‌گرفتن از یک درام نوآر و نقب‌زدن به هالیوود دهه ٥٠ میلادی نشان می‌داد که در زیر ظاهر پرزرق‌وبرق هالیوود چه دنیای سیاهی وجود داشت، «بارتون فینک» برادران کوئن با لحن شوخ‌طبعانه خود سختی‌های زندگی یک نویسنده را در هالیوود ترسیم می‌کرد و به‌خوبی نشان می‌داد چه تضاد تلخی بین خلاقیت و فرمول‌های هالیوود وجود دارد. رابرت آلتمن در «بازیگر»، تصویری بسیار تلخ از ستاره‌سالاری هالیوود نمایش داد و در دل داستانی تریلر و با تأکید بر رابطه یک تهیه‌کننده استودیویی یا ناشناسی که نامه‌های تهدیدآمیز برایش می‌فرستاد، موفق شد یکی از بهترین فیلم‌های ضدهالیوودی را بسازد. بیلی وایلدر در «سانست بولوار» به دوره مهم ناطق‌شدن سینما نگاهی موشکافانه انداخت و با بهره‌‌بردن از قصه‌ای نوآر توانست تصویری ماندگار اما سیاه از زندگی پوچ ستارگان سینما و پلیدی‌های آن ارائه دهد، اما شاید هیچ‌کدام از این فیلم‌ها به اندازه «جاده مالهالند» دیوید لینچ تباهی هالیوود را ترسیم نکرده باشد. فیلمی که هالیوود را اساسا محفل فساد و بی‌اخلاقی می‌داند و با روایت زندگی دختری که به عشق ستاره‌شدن به هالیوود آمده، اما خیلی‌زود دچار فروپاشی ذهنی می‌شود و اشاره به مرگ ستاره‌ای سینمایی که انگار آینده همین دختر جوان باشد، دایره‌ای بسته از هالیوود طراحی می‌کند که تمامی سیاهی‌های عالم را می‌شود در آن دید. شاید نکته مهم در این فیلم‌ها که می‌توانند بهترین نمونه‌های فیلم‌های ضدهالیوودی معرفی شوند، این باشد که در آنها فیلم‌سازها و نویسندگان از زمینه‌ای جنایی و معمایی برای پرداختن به هالیوود استفاده کرده‌اند و درواقع یک درام جذاب و تعلیق‌آمیز (با لحن خاص خودشان مثلا طنز در فیلم بیلی وایلدر و فانتزی‌های سیاه در فیلم دیوید لینچ) را برای سرزنش و انتقاد از هالیوود بهانه کردند. «نقشه ستارگان» اما هیچ استراتژی‌ای برای پرداختن به هالیوود ندارد و بیشتر شبیه اخبار زردی است که درباره دنیای ستارگان منتشر می‌شود، شبیه گزارش‌های آبکی و باسمه‌ای است که در سایت‌های شایعه‌پراکنی درباره ستارگان منتشر می‌شود و اگر بازی جولین مور و اولیویا ویلیامز نبود می‌شد خیلی راحت از کنارش رد شد. از این نظر شاید فیلم یکی از معمولی‌ترین فیلم‌های کارنامه دیوید کراننبرگ هم باشد.

 

● ٣ جی. هوبرمن در مطلبی که در «نیویورک‌ریویو آوبوکس» درباره نمایشگاهی نوشته بود که با موضوع دنیای سینمایی کراننبرگ در کانادا برگزار شد، اشاره کرده بود که نمایشگاه سه بخش دارد و این سه بخش درواقع بیانگر سه فاز در کارنامه سینمایی کراننبرگ هستند. «نمایشگاه «تکامل» کارنامه کراننبرگ را به‌شکلی قابل‌قبول به سه بخش تقسیم می‌کند. یک‌سوم اول نمایشگاه به فیلم‌های ژانری عجیب و غریب دهه ٧٠ (Shivers، هار و جنین) اختصاص دارد که این فیلم‌ها ادامه شیطنت‌های اولیه کراننبرگ به‌عنوان دانشجوی دانشگاه تورنتو است و نکته برجسته آنها اساس آزاردهنده و جلوه‌های ویژه حال‌بهم‌زن‌شان هستند. این دو نکته در فیلم‌های شخصیت‌محور دهه ٨٠ و ٩٠ هم دیده می‌شوند، بسیاری از فیلم‌های این دوره اقتباس‌های ادبی ناممکن هستند. مثل اقتباس از ویلیام باروز (سور عریان، ١٩٩١) و جی. جی. بالارد (تصادف، ١٩٩٦). در اغلب فیلم‌های این دوره شخصیت اصلی چه دانشمند باشد، چه هنرمند یا یک طالب هیجان، آزمایش و تجربه را روی بدن خود اعمال می‌کند. بخش سوم نمایشگاه به دغدغه اخیر کراننبرگ یعنی درام‌های خانوادگی و دنیای اجتماعی می‌پردازد و شفافیتی جدید به علاقه جدیدش می‌بخشد که همان حالات ذهنی روانی است». «نقشه ستارگان» درواقع جزء دوره سوم فیلم‌سازی کراننبرگ است که می‌شود گفت با «سابقه خشونت» شروع شد و با «قول‌های شرقی» و «یک روش خطرناک» و «کازموپلیس» و حالا «نقشه ستارگان» ادامه پیدا کرده است. در این دوره جدا از «سابقه خشونت» و «یک روش خطرناک» که فیلم‌نامه‌های قابل‌قبولی داشتند، با کراننبرگی روبه‌رو هستیم که نه توانایی شوکه‌کردن فیلم‌های دوره اول کارنامه‌اش را دارد و نه توانایی فیلم‌های دوره دوم در خلق دنیاهای عجیب سوررئال را. فیلم‌های دوره سوم تاکنون آثاری سردرگم بوده‌اند و انگار می‌خواهند یادآوری کنند اگر عجیب‌وغریب‌بودن و شوک را از کراننبرگ بگیری، دیگر چیزی در فیلم‌هایش برای دیدن وجود ندارد و می‌توان گفت «نقشه ستارگان» به شکلی تلخ، مهر تأییدی بر این ادعاست، فیلمی که هرکسی می‌تواند کارگردان آن باشد، هیچ ردی از نبوغ و سبک شخصی در آن نیست و اگر کراننبرگ شهرت و اعتبار امروزش را نداشت، این فیلم هرگز در جشنواره کن به نمایش درنمی‌آید و دو جایزه بهترین بازیگر زن برای جولین مور و بهترین موسیقی برای هوارد شور را هم به خانه نمی‌برد.

 

 

● اصلاً اشباح را قبول ندارم

 

دیوید کراننبرگ، کارگردان کانادایی فیلم‌هایی مثل «مگس»، «دو نیمه سیب»، «سابقه خشونت» و «یک روش خطرناک» در «نقشه ستارگان» به هالیوود رفته و آشفتگی‌های زندگی چند بازیگر و اطرافیان آنها را بررسی کرده است؛ فیلمی که در جشنواره فیلم کن نمایش داشت و تا حدودی در مضمون خود جسورانه است و هرچند در انتها آن‌طور که باید تأثیرگذار نیست، اما بهانه خوبی بوده برای گراهام فولر (منتقد) که پای حرف‌های کراننبرگ درباره این فیلم و ساخته‌شدنش بنشیند. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از این مصاحبه است که در نشریه فیلم‌کامنت منتشر شده است.

 

در «نقشه ستارگان» یک خواهر و برادر داریم که از همان ابتدا محکوم به نابودی هستند. انگار ربطی بین این دو و برادران دوقلوی «دو نیمه سیب» (١٩٨٨) وجود دارد.

دو آدمی که در انتها دست به خودکشی آرام می‌زنند. بله، حتما ارتباطی وجود دارد.

 

شما از این رابطه مطلع بودید؟

نه. بروس واگنر این فیلم‌نامه را حدود ٢٠ سال پیش نوشته. رابطه میان اعضای یک خانواده اغلب نقش مهمی در فیلم‌نامه‌های او و نه رمانی که نوشته، بازی می‌کند و برای همین این شباهت به نظرم تا حد زیادی اتفاقی بوده. اما شاید یکی از دلایلی که باعث شد من به فیلم‌نامه «نقشه ستارگان» علاقه پیدا کنم همین شباهت و رابطه بوده است. امکانش زیاد است.

 

اولین‌بار کی فیلم‌نامه را خواندید؟ آیا فیلم‌نامه در طول این سال‌ها خیلی تغییر کرده است؟

اولین‌بار حدود ١٠ سال پیش آن را خواندم و همان موقع سعی کردم با تهیه‌کننده کانادایی به‌طور مشترک  آن‌را بسازم  یا حتی با تهیه‌کننده آمریکایی. از همان اول معلوم بود که یک فیلم مستقل می‌شود و هرگز فیلمی استودیویی نخواهد بود. فیلم‌نامه خیلی تغییر نکرد و من فقط آن را کوتاه کردم و این کاری است که به‌عنوان کارگردان اغلب انجام می‌دهم. بروس می‌تواند هزاران صفحه بنویسد. من حس می‌کردم که از جایی به بعد تکراری می‌شود و برای همین برخی شخصیت‌ها را حذف کردم و صحنه‌هایی را هم کوتاه کردم. بعد دیگر سروشکل فیلم‌نامه عوض نشد و ما فقط در آن دست می‌بردیم؛ مثلا گوشی‌های همراه هوشمند را وارد فیلم‌نامه کردیم چون موقعی که اولین نسخه فیلم‌نامه نوشته‌ شده بود گوشی هوشمند وجود نداشت. از طرفی مسئله ارجاع به فرهنگ عامه هم بود. واگنر اصلا دوست ندارد در کارهایش به آخرین اتفاقات دنیا، کلیپ معروفی در یوتیوب  یا سریالی مطرح اشاره کند. این چیزها عمر کوتاهی دارند و زود هم فراموش می‌شوند و برای همین بخشی از فیلم‌نامه را که درباره یک بازیکن فوتبال بود، حذف کردیم. درواقع ما تغییراتی در فیلم‌نامه اعمال کردیم اما رابطه خانوادگی و دیالوگ‌ها در این ١٠ سال  یا حتی ٢٠ سال عوض نشدند.

 

فیلم‌های شما درباره فساد و سقوط اخلاق هستند و در این سال‌ها این موضوع را در جاهای مختلفی دنبال کردید و برای همین به نظرم شما نفرت مشخصی به هالیوود ندارید.

ندارم. وقتی فیلم در کن نمایش داده شد، لوموند تیتر زد: «من از هالیوود متنفر نیستم». دلیلش این بود که فرانسوی‌ها فکر می‌کردند من سال‌ها نفرت از هالیوود را در خودم جمع کرده‌ام و با این فیلم آن را بیرون ریختم، اما من گفتم اصلا این‌طور نیست. اشاره به هالیوود در این فیلم فکر بروس بوده. همان‌طور که شما گفتید، می‌شود حرص، دورویی و قدرت‌طلبی را که در «نقشه ستارگان» وجود دارد، در شکل‌های مختلف و در سراسر دنیا دید. هالیوود یک مثال بسیار مناسب است چون خیلی خوب در دیدرس است؛ برای اینکه اشتیاق یک بازیگر برای دیده‌شدن در فیلمی یا حضور روی فرش قرمز را می‌شود دید. همین میل و اشتیاق را می‌شود در وال‌استریت یا دنیای فناوری  یا حتی در صنعت ماشین‌سازی دیترویت هم دید، اما خب آن فضاها خیلی در دیدرس نیستند.

 

برای این فیلم یک هفته در لس‌آنجلس فیلمبرداری کردید. موقع فیلمبرداری زیر نشان هالیوود، احساس نکردید ارواحی از گذشته شما را زیر نظر دارند؟

فقط پنج روز آنجا بودم. بله، احساس اینکه دارم در دل تاریکی فیلمبرداری می‌کنم، خیلی برایم سنگین بود. فیلمبرداری در آنجا به‌شدت رضایت‌بخش و مثمرثمر بود چون من تا آن‌موقع در آمریکا فیلمبرداری نکرده بودم، نه در آنجا و نه در نیویورک و نه در هیچ شهر دیگری و این در حالی است که داستان چند تا از فیلم‌های من در آمریکا می‌گذرد. همیشه هم به‌دلیل بحث مالی بود. دلار کانادا همیشه خیلی ارزان‌تر بوده و آمریکایی‌هایی که گاهی در فیلم‌هایم باهاشان سروکار داشتم مثل کمپانی «نیو لاین» موقع ساخت «سابقه خشونت» (٢٠٠٥) ترجیح می‌دادند فیلمبرداری در کانادا انجام شود؛ یعنی موضوع این نبود که من نخواهم در آمریکا فیلم بسازم، موضوع این بود که ساخت فیلم در کانادا همیشه ارزان‌تر بوده. «نقشه ستارگان» یک محصول مشترک کانادایی-آلمانی است و عواملش آمریکایی و کانادایی هستند و خیلی هم با هم خوب راه آمدند. خیلی برایشان جالب بود که دارند در لس‌آنجلس فیلم می‌گیرند، چون حالا فیلم‌های کمتری آنجا ساخته می‌شود و همه‌اش شده سریال‌های تلویزیونی. عجیب است اما واقعیت دارد.

 

نظر خودتان درباره اشباحی که شخصیت‌های هاوانا و بنجی در فیلم می‌بینند، چیست؟

خب، یکی از صحنه‌هایی که من از فیلم حذف کردم، جایی بود که آگاتا سوار ماشین داشت رانندگی می‌کرد و وقتی بیرون را نگاه می‌کرد چندین و چند بچه مرده می‌دید! به بروس گفتم که به شبح و این‌طور چیزها باور ندارم و گفتم می‌فهمم یعنی چه که آدم در زندگی‌اش تحت‌تأثیر مردگان قرار بگیرد اما اینکه آنها را به شکلی فیزیکی ببیند معنایی ندارد. آن صحنه را حذف کردم؛ چون آگاتا آن بچه‌ها را نمی‌شناخت و همین حالت واقعی فیلم را بهم می‌زد. بروس هم پذیرفت. رویکرد من به اشباح این‌طور بود که اشباح شبیه خاطره هستند، ممکن است شما نتوانید خاطره والدین مرده‌تان را فراموش کنید و صدایشان در گوش شما باشد و این حضوری فیزیکی است. من هم چنین چیزی را قبول دارم اما اصلا اشباح را قبول ندارم.

 

 

پرده سینما، این مطلب را برای انتشار از روز‌نامه شرق (چاپ امروز) برگزید.


 تاريخ ارسال: 1394/5/14
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>الی:

لایک لایک :-€

4+0-

چهارشنبه 14 مرداد 1394




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.