پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۸- من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!

کاوه قادری


 

 





 

 

 

من

 

هیچوقت علاقه ی وافری به دیده شدن نداشتم؛ معمولاً از شلوغی بیزارم و محفل های دنج و خلوت را به گردهمایی های مملو از مدعوین، ترجیح می دهم. از معدود آدم های حاضر در جهان هستی هستم که علاقه ی چندانی به سفر و سیر و سیاحت هم ندارم و اصطلاحاً با درون خودم بیشتر حال می کنم. اغلب، خلوت آرام خودم را به حضور در مهمانی ها ترجیح می دهم و وقتی هم به اینگونه رفتارهایم اعتراض می شود، پاسخ می دهم که وودی آلن هم هیچگاه به مراسم اسکار و اغلب مراسم ها و محافل سینمایی نمی آید! این وسط، یکی هم پیدا نمی شود که بگوید آخر وودی آلن کجا و توی «الف بچه» از درون تخم مرغ شانسی درآمده کجا! خلاصه، همین تمایلات درونگرایانه، به انضمام خجالتی بودن ام، موجب شده تا در هر دوره حضورم در جشنواره ی فیلم فجر، رفتاری معمولاً انزواجویانه داشته باشم؛ به این صورت که سعی کنم از جمع نشینی ها فاصله بگیرم، در گفتگوهای جمعی سرم را پایین بیندازم و فقط شنوا باشم، حتی الامکان با افراد مشهور و برجسته مواجهه ای نداشته باشم و از این قبیل رفتارها؛ نه اینکه خدای ناخواسته برای خودم شأنی اجل تر از این ها قائل باشم؛ بلکه احساس می کنم این آسه آمدن ها و آسه رفتن ها، نوع لذت بخشی از رهایی به من می دهد که در چهارچوب آن، هم می توانم آزادی عمل بیشتری داشته باشم و هم از حضورم در جشنواره بیشتر لذت ببرم.  در ادامه ی همین روند رفتاری است که معمولاً سعی می کنم اندک نام و نشان خود را نیز از دیگران پنهان کنم! البته پرواضح است که با توجه به «الف بچه» بودن ام در این حوزه، حتی اگر سعی کنم نام و نشان ام را نزد عالم و آدم جار هم بزنم، باز کسی مرا نمی شناسد! اما پیرو همان منطق «آسه آمدن و آسه رفتن»، دوست دارم کاملاً ناشناس و گم هم باشم تا به مدد رهایی و آزادی عمل ناشی از آن، از این سیاحت، لذت بیشتری ببرم. از این روی است که هر سال که کارت خبرنگاری ام جهت حضور در «سینمای رسانه» جشنواره فیلم فجر را دریافت می کنم، در آن موعد ده روزه ی «برو و بیا» به داخل «سینمای رسانه»، کارت را طوری دور گردن ام می اندازم که اسم و تصویرم، رو به سینه ام و پشت به کسانی که کارت را می بینند قرار داشته باشد! در این حالت، دیگران به جای دیدن اسم مبارک و چهره ی نامبارک بنده و اینکه برای چه مأموریتی و حضور در چه رویدادی، کارت اخذ شده، فقط تبلیغات ریز پشت کارت را ملاحظه می کنند! حالتی که خود، علت شکل گیری یک ماجرای جالب شد!هیچوقت علاقه ی وافری به دیده شدن نداشتم؛ معمولاً از شلوغی بیزارم و محفل های دنج و خلوت را به گردهمایی های مملو از مدعوین، ترجیح می دهم. از معدود آدم های حاضر در جهان هستی هستم که علاقه ی چندانی به سفر و سیر و سیاحت هم ندارم و اصطلاحاً با درون خودم بیشتر حال می کنم. اغلب، خلوت آرام خودم را به حضور در مهمانی ها ترجیح می دهم و وقتی هم به اینگونه رفتارهایم اعتراض می شود، پاسخ می دهم که وودی آلن هم هیچگاه به مراسم اسکار و اغلب مراسم ها و محافل سینمایی نمی آید! این وسط، یکی هم پیدا نمی شود که بگوید آخر وودی آلن کجا و توی «الف بچه» از درون تخم مرغ شانسی درآمده کجا! خلاصه، همین تمایلات درونگرایانه، به انضمام خجالتی بودن ام، موجب شده تا در هر دوره حضورم در جشنواره ی فیلم فجر، رفتاری معمولاً انزواجویانه داشته باشم؛ به این صورت که سعی کنم از جمع نشینی ها فاصله بگیرم، در گفتگوهای جمعی سرم را پایین بیندازم و فقط شنوا باشم، حتی الامکان با افراد مشهور و برجسته مواجهه ای نداشته باشم و از این قبیل رفتارها؛ نه اینکه خدای ناخواسته برای خودم شأنی اجل تر از این ها قائل باشم؛ بلکه احساس می کنم این آسه آمدن ها و آسه رفتن ها، نوع لذت بخشی از رهایی به من می دهد که در چهارچوب آن، هم می توانم آزادی عمل بیشتری داشته باشم و هم از حضورم در جشنواره بیشتر لذت ببرم.

در ادامه ی همین روند رفتاری است که معمولاً سعی می کنم اندک نام و نشان خود را نیز از دیگران پنهان کنم! البته پرواضح است که با توجه به «الف بچه» بودن ام در این حوزه، حتی اگر سعی کنم نام و نشان ام را نزد عالم و آدم جار هم بزنم، باز کسی مرا نمی شناسد! اما پیرو همان منطق «آسه آمدن و آسه رفتن»، دوست دارم کاملاً ناشناس و گم هم باشم تا به مدد رهایی و آزادی عمل ناشی از آن، از این سیاحت، لذت بیشتری ببرم. از این روی است که هر سال که کارت خبرنگاری ام جهت حضور در «سینمای رسانه» جشنواره فیلم فجر را دریافت می کنم، در آن موعد ده روزه ی «برو و بیا» به داخل «سینمای رسانه»، کارت را طوری دور گردن ام می اندازم که اسم و تصویرم، رو به سینه ام و پشت به کسانی که کارت را می بینند قرار داشته باشد! در این حالت، دیگران به جای دیدن اسم مبارک و چهره ی نامبارک بنده و اینکه برای چه مأموریتی و حضور در چه رویدادی، کارت اخذ شده، فقط تبلیغات ریز پشت کارت را ملاحظه می کنند! حالتی که خود، علت شکل گیری یک ماجرای جالب شد!

 

 

 

کارت جشنواره

 

از آنجایی که در یکی از دوره های پیشین جشنواره، تا مرز گم شدن کامل کارت ام پیش رفته بودم، از آن به بعد، همیشه کارت را با بند مخصوص اش تهیه می کردم و از همان محمدشهر به عنوان مبدأ مسیر حرکت ام، آن را دور گردن ام می انداختم. در حال طی کردن ایستگاه های مختلف مترو، رفته رفته متوجه شدم جدیداً خیلی زیادتر از حد معمول در گذشته، از من سئوال می کنند که فلان ایستگاه کجاست و بهمان ایستگاه در کدام خط مترو قرار دارد و قطار بعدی چند دقیقه دیگر می رسد و غیره! این مسأله، مایه ی تعجب من شد! به ویژه از آن جهت که هم یکی از نادان ترین آدم ها در دانستن آدرس های مختلف هستم، هم یکی از بدبیان ترین آدم ها در آدرس دادن هستم و هم اینکه اصلاً چرا از من «بچه شهرستانی» با آن چهره ی کودن و حواس پرت ام که نادانی و نابلدی، به وضوح از سر و روی آن می بارد، باید انتظار داشته باشند راجع به تمام ایستگاه های مترو تهران و اینکه هر کدام شان در کدام خط قرار دارند بدانم!؟ یا اینکه وقتی ساعت رسیدن هر قطار، به طور دقیق توسط تابلوی الکترونیکی مستقر در محل سوار شدن همان قطار، اطلاع رسانی می شود، چرا باز دائم از من می پرسند قطار بعدی کِی می رسد؟! این رویه تا جایی ادامه داشت که وقتی از من می پرسیدند فلان ایستگاه را از طریق کدام خط و کدام تابلو باید بیابیم و من جواب دقیقی نداشتم، پاسخ متقابل می شنیدم که: «شما باید بدونی ها؛ یه ذره فکر کن!»!؟

این رویه، کماکان ادامه داشت تا اینکه در یکی از آن روزها، وقتی سوار قطار متروی محمدشهر به تهران (صادقیه) بودم، بعد از طی شدن ایستگاه چیتگر، فردی که روبرویم نشسته بود، از من پرسید: «چند ایستگاه دیگر تا ایستگاه آخر باقی مانده؟». من هم که از فرط رفت و آمد زیاد با مترو از محمدشهر به تهران، ترتیب و تعدد تمام ایستگاه های موجود در مسیر را از بر بودم، خیلی دقیق پاسخ دادم: «سه ایستگاه؛ ورزشگاه آزادی، ارم سبز و تهران (صادقیه) که ایستگاه پایانی است». فرد بلافاصله پرسید: «چند دقیقه طول می کشد؟!» کمی تأمل کردم و پاسخ دادم : «فاصله ی میان هر ایستگاه را حدوداً سه و نیم دقیقه درنظر بگیرید؛ حدود ده دقیقه ی دیگر!». چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که آن فرد، سئوال دیگری از من پرسید: «شما برای همین مترو کار می کنید؟»! بهت زده گفتم: «بله؟!». سئوال اش را دقیق تر پرسید: «شما برای همین قطارهای خط پنج متروی تهران کار می کنید؟»! در حالی که حسابی حیرت کرده بودم، پاسخ منفی دادم و قبل از اینکه از آن فرد بپرسم چطور به این نتیجه رسیده که من از کارکنان مترو هستم، او گفت: «آخه کارت شما...؟»!

بله! اینجا بود که فهمیدم چرا وقتی داخل مترو هستم، تا آن میزان درباره ی ایستگاه های مترو از من سئوال می شود! نگو آن کارت، به ویژه در شرایطی که نشان خبرنگاری اش رو به سینه ام مانده و از دید دیگران پنهان بوده، با آن نوع تبلیغات رسمی «همراه اول»اش، به انضمام کاپشن و شلوار نسبتاً مجلل و ظاهر نسبتاً رسمی و اداری که داشتم، موجب شده تا اغلب مسافران هر ایستگاه، مرا نه فقط با یک کارمند آن ایستگاه، بلکه احتمالاً با یکی از مثلاً مدیران نظارتی مترو در آن ایستگاه، اشتباه بگیرند و به همین دلیل، تا آن حد برای راهنمایی کردن شان درباره ی مترو، مرجعیت پیدا کنم!

 

 

 

آدم اشتباهی

 

کاوه قادریراست اش را بخواهید، این ماجرا جرقه ای شد برای طرح مجدد این پرسش از خودم که آیا در حال حاضر، آدمی اشتباهی نیستم؟! کم نیستند انسان هایی که آرزو دارند کاش جای انسانی دیگر می بودند؛ تا جایی که حتی وودی آلن که خیلی ها حسرت می خورند چرا جای او نیستند نیز خود بزرگ ترین حسرت اش این است که چرا از اول، جای انسانی دیگر نبوده است! من البته هیچگاه به طور جدی، حسرت نخوردم از اینکه چرا فرد دیگری نیستم! اما همیشه با خودم این موضوع را بررسی کرده ام که با توجه شناسه های فردی و خصوصیات اخلاقی و رفتاری ام، آیا می توانستم جای فرد دیگری هم باشم یا نه؟ اینبار، این بررسی ها آنقدر دقیق بود که حتی نام و نام خانوادگی و قد خودم را در این بررسی ها، مدنظر قرار دادم!

از نام خودم که خیلی راضی ام! به زعم خودم و به اذعان خیلی ها، نام بسیار زیبایی است! البته «کاوه»، تنها نامی نیست که با آن صدایم کرده اند؛ به علت یکسان بودن نام خانوادگی ام با یکی از خواننده های مشهور خارج از کشور، در دوران دبیرستان و دانشگاه، زیاد پیش آمده که با نام «عباس» صدایم کرده باشند! تا جایی که مهران اباذری، استاد دروس «مدارهای الکتریکی2»، «کنترل خطی» و «میکروپروسسور» دانشگاه مان نیز همواره مرا «عباس» صدا می زد و این مسأله، تا اندازه ای برای من روتین شد که در آن دوران، اگر به هنگام پیاده روی در خیابان، نام «عباس» می شنیدم، بلافاصله برمی گشتم تا ببینم من را صدا زده اند یا نه! با این حال، همیشه دوست دارم «کاوه» صدایم بزنند؛ حتی پارسال، در مدتی که در بیمارستانی به دلیل مشکل کلیوی بستری شده بودم، اغلب پرستارها، به جای «آقای قادری»، «کاوه» صدایم می کردند. علاوه بر این ها، این نام آنقدر زیباست که بارها یک تنه و به تنهایی، شناسه های معیوب ام را تحت الشعاع قرار داده و در ترکیب با چهره ی جوان و قد کوتاه ام، حتی به حواس پرتی و دست و پا چلفتی بودن ام نیز شمایل مظلومانه داده است!

از نام خانوادگی ام هم بسیار راضی ام. حالا جدای از بحث نام پدری و مسأله ی اصل و نسب و غیره، نام خانوادگی «قادری»، از آنجایی که «قادری»های مشهور در کشور کم نداریم، بارها شائبه ی نسبت فامیلی داشتن من با تک تک آن ها را به وجود آورده و دست کم تا لحظه ی تکذیب اینجانب، برایم اعتبار و البته دردسر به همراه آورده است؛ تا جایی که وقتی نوشته ام درباره ی فیلم هر کسی چیزی می خواهد ریچارد لینکلیتر منتشر شد، یکی از خوانندگان محترم که تصور کرده بود من برادر امیر قادری منتقد سینما هستم، از اینکه چرا «برادران قادری» از این فیلم لینکلیتر، دفاع احساسی و بی منطق می کنند، شاکی شده بود! البته یادآوری می شود که یکسان بودن همین نام خانوادگی ام با نام خانوادگی آن خواننده ی مشهور بود که نام مستعار «عباس» را در دوره ی دانش آموزی و دانشجویی برایم پدید آورد! اما در کل، از نام خانوادگی خود بسیار راضی ام و البته چون دوست دارم بیشتر با نام «کاوه» صدا زده شوم، بدین وسیله رسماً داشتن هر گونه نسبت فامیلی با جناب آقای عباس قادری را تکذیب می کنم!

از قد خودم هم چندان ناراضی نیستم! البته که ته دلم دوست داشتم قدی به مراتب بلندتر از 173 سانتی متر داشته باشم! اما احساس می کنم با توجه به فرز و چابک نبودن ام، حواس پرت بودن ام، ناتوانی ام در انجام انواع کارهای یدی، زور بازو نداشتن ام و ویژگی هایی از این دست، قد بلندتر از این، بیش از اینکه ابهت ولو ظاهری به من بدهد، کاریکاتوریزه ام می کند! پس تا اینجای کار، همه چیز درباره ی من، درست سر جای خودش قرار گرفته و حالا با توجه به ویژگی هایی که از خودم سراغ دارم، باید ببینم در مصداق، می توانستم جای چه کسانی باشم!

 

 

 

کلمبو

 

 

اولین فردی که دوست داشتم جای او باشم، وودی آلن است! اصلاً اینکه به ذهن آدم خطور کند آیا فردی اشتباهی بوده یا نه، خودش نوعی تفکر وودی آلنی است! حالا جدای از علاقه به این کند و کاوهای فلسفی که خود یکی از عناصر ثابت درونمایه ای آثار وودی آلن است، او را به دلیل صمیمیت و صداقت در روایت شخصیت خودش نیز دوست دارم. آلن اگر شناسه هایی از دست و پا چلفتی بودن در خود دارد، اگر در موقعیت های پرتحرک، هراسان و گاه گیج است، اگر همواره کاراکتری خجالتی دارد، اگر به جمع نشینی ها و مراسم و مناسک پیامد آن اعتقادی ندارد و اغلب، آن ها را تصنعی می داند و امثالهم، هیچکدام از این ویژگی ها را از مخاطب اش پنهان نمی کند و در عیان کردن شان، نیز برخلاف بسیاری از همپیاله هایش، نه با دورویی، که اتفاقاً بسیار خالص و رادیکال عمل می کند. اما واقعیت این است که این اشتراکات محدود، نمی تواند مرا به این نتیجه برساند که می توانم جای وودی آلن باشم! حالا اگر از تفاوت در عمق جهان بینی وودی آلن با من هم بگذریم، وودی آلن عین آب خوردن می تواند فیلمنامه ی داستانی پرجزئیات و فراز و فرود دار بنویسد، در حالی که من خودم را هم بُکشم، می توانم نوشته ای بنویسم که نهایتاً هیچکس آن را نمی خواند! وودی آلن خیلی راحت و روتین می تواند جاز بنوازد، در حالی که من، حتی سوت هم نمی توانم بزنم! پس من نمی توانم جای وودی آلن باشم! کاش وودی آلن می توانست جای من باشد!

دومین فردی که دلم می خواست جای او باشم، رابرت وان بود. او به ویژه در سریال های مردی از آنکل و کاراگاهان، از استایل خاصی برخوردار بود که نمی توانم آن را ببینم و تمرین اش نکنم! او یک «جیمز باند» هرگز کشف نشده بود؛ شاید به این علت که مانند هیچکدام از «جیمز باند»ها، اکت های بیرونی جذابی نداشت؛ چون قدرت او در بازی درونی اش نهفته بود. به یاد دارم که مرحوم منوچهر نوذری همیشه می گفت : «یک بازیگر باسواد، همواره بهتر بازی می کند تا یک بازیگر بی سواد؛ بهتر راه می رود، بهتر حرف می زند، بهتر سکوت می کند، بهتر ایست می کند، بهتر ژست می گیرد و بهتر ریتم را رعایت می کند». رابرت وان دکترا داشت و از تمام این ویژگی ها نیز برخوردار بود. تحصیلکرده بودن او و تشخص و فرهیختگی ناشی از آن، همواره  و در هر مواجهه ای، او را دارای قدرت استنتاج سرد می کرد و به ژست و ایست ها، حرکات، سکون و سکوت ها و گفتارهایش، جذبه و رمز و راز می داد. او بسیار کم ادعا هم بود و با اینکه به هیچ عنوان بازیگر کوچکی نبود و از «جیمز باند»های دوران خود نیز چندان عقب تر نبود و «ناپلئون سولو»اش، او را شهره ی عام و خاص کرده بود، هر نقشی را که احساس می کرد مناسب او است می پذیرفت و به اینکه بسیاری از آن نقش ها، نقش مکمل بودند و در سریال های «Prime-Time» واقع شده بودند، اهمیت چندانی نمی داد و همین کم ادعایی و تواضع، یکی دیگر از دلایل علاقه ی من به او است.

رابرت واناما اگر واقع گرا باشم، باید اذعان کنم که جای رابرت وان نیز نمی توانم باشم! او همانطور که پیش تر گفتم، دکترا داشت، در حالی که من، یک لیسانس زورکی برق-الکترونیک و البته یک مدرک حسابداری از سازمان فنی-حرفه ای دارم؛ لذا به اندازه ی او، تشخص و فرهیختگی ندارم؛ به علاوه ی اینکه او استایل و پروفایل منحصر به فرد خود را داشت و از آن قدرت استنتاج سرد در سکوت ها و سکون ها و ژست ها و ایست های پرجذبه و مرموزش برخوردار بود؛ در حالی که من در چنین ژست و ایست ها و سکوت و سکون هایی، اساساً وا می روم و از هم می پاشم! پس من جای رابرت وان نیز نمی توانم باشم! چه خوب که رابرت وان هم جای من نبود!

فرد دیگری که اخیراً بسیار هوس کردم جای او باشم، «ستوان کلمبو» است! پیتر فالک نه؛ «ستوان کلمبو»! یا بهتر بگویم کاراکتر «ستوان کلمبو»ای که توسط پیتر فالک خلق شده است. البته افرادی که سریال ستوان کلمبو را خوب دیده اند، می دانند که «کلمبو» به لحاظ رفتاری و شخصیتی، دو سویه دارد؛ یک سویه ی به شدت با هوش، فرصت سنج و تحلیلگر در رسیدگی به پرونده های جنایی، و یک سویه ی سهل انگار، حواس پرت، شلخته، گاف ده و بی دست و پا در زندگی شخصی اش؛ که به نظر می رسد من می توانم جای این سویه ی دوم شخصیتی «کلمبو» باشم! چرا که «کلمبو» در این سویه اش، همانقدر بی دست و پا و گاف ده و سهل انگار است که من، دست و پا چلفتی و بی دقت هستم؛ و همانقدر حواس پرت و نابلد در کارهای یدی است که من، گیج و «آفتاب و مهتاب ندیده» هستم؛ و همانقدر پر حرف است و خسته کننده و طولانی با طرف مقابل اش صحبت می کند و چیزهایی را زیاد توضیح می دهد که من، نوشته هایم را طویل و پر شاخ و برگ می نویسم و حوصله ی خواننده را سر می برم؛ و همانقدر شلخته عمل می کند و ژنده پوش است که من، بی نظم رفتار می کنم و کهنه پوش هستم؛ به انضمام ظاهر کودن و مسخره ی «کلمبو» که البته یکی از دلایل اصلی آن، معیوب بودن چشم راست پیتر فالک است؛ در حالی که من بدون آن چشم راست معیوب هم کاملاً از چنین ظاهری برخوردار هستم! پس با این حساب، من ظاهراً برای جای «کلمبو» بودن، فقط یک عدد بارانی کهنه ی رنگ روشن کم دارم!

 

البته شیفتگی ام نسبت به «کلمبو»، صرفاً به علت شلختگی جذاب او و سایر شناسه های جذاب تر پیامدش نیست. «کلمبو» را دوست دارم؛ چون در کنش ها، رفتارها و به طور کلی زیست اش، نوعی رهایی «Happy Go Lucky»وار وجود دارد؛ چیزی شبیه به همان نوع رهایی که من هم تمرین می کنم تا آن را داشته باشم؛ بی اعتنایی به شلوغی ها و مراسم و مناسک و شمایل رسمی، و دنیای خود را داشتن؛ دقت کنید که «کلمبو» در کلیه ی مواجهه هایش، بارها از همسرش و سایر اقوام اش و ویژگی های استثنایی شان می گوید، در حالی که ما حتی یکبار هم آن ها را نمی بینیم؛ گویی که «کلمبو» در ذهن خود و درون خود، دنیای ایده آل اش را به همراه آدم های ایده آل اش می سازد و همراه خود به این طرف و آن طرف برده و از آن ها لذت می برد؛ دقت کنید که درجه ی «کلمبو»، ستوانی است، پس قاعدتاً مافوق دارد، به علاوه ی اینکه در طول سریال، بارها تأکید می شود که او یک کارمند ساده ی مزدبگیر اداره ی پلیس است؛ اما به ندرت اثری از مافوق های او را در ماجراهایش می بینیم، و باز به ندرت می بینیم که از او خطایی سر بزند که به تبع اش مجبور شود به مافوق خود جواب پس بدهد، و تقریباً هیچ کجا نمی بینیم که او به لحاظ هوش و قدرت تحلیلگری اش در شناسایی قاتل ها، از مافوق اش جلوتر نباشد، و هرگز احساس نمی کنیم که او با وجود درجه ی ستوانی، از مجرب ترین و عالیرتبه ترین افسرهای پلیس، چیزی کمتر داشته باشد؛ گویی ماقوق «کلمبو» خودش است و مافوقی بالاتر از او نیز وجود ندارد؛ و انگار به اصطلاح عامیانه ی ما، «کلمبو» هم نوکر خودش است و هم آقای خودش؛ اصول دنیایش را خودش وضع می کند و حرفه اش را به دلخواه خودش انتخاب می کند و از همین روی، در آن حرفه، استعدادی به مراتب فراتر از آنچه در زندگی رئالیستی و بیرونی دارد، از خود بروز می دهد؛ گویی در آن حرفه، گمشده ای از ایده آل های خود را بازمی یابد؛ اتفاقی که کم و بیش درباره ی من نیز در باب نوشتن صدق می کند؛ و دقیقاً به همین علت است که در نوشته هایم، اساساً با هوش تر از آنچه در واقع هستم، به نظر می آیم.

 

 

رشت

 

 

 زادگاه ام رشت، اینگونه نیست؛ رشت مأمن است؛ رشت مادر است؛ خیابان هایش کوچک و بی آلایش و مهربان و مهمان نوازند؛ طوری که می توان از طریق مصاحبت با آن ها تازه شد. چهره ی اتمسفر شهر، متبسم است؛ طوری که می توان در پناه نگاه های متقابل با آن، آرامش گرفت و از دل همراهی و همگامی با مردمان اغلب شاداب و با روحیه اش، اکسیر امید بدست آورد. حتی میدان شهرداری به عنوان مرکز شهر که روزگاری با انبوهی از تاکسی های نارنجی رنگ قدیم مستقر در آن، تداعی کننده ی استرس و شلوغی و گرفتاری شده بود، امروز بدل به پیاده راه آرامی شده که قدم زدن روی سنگفرش های آن، به انسان، روح فکر کردن می دهد. مهم تر از همه، جهان شهر است که تأثیرپذیر از تلاطم های روز نیست؛ هویت و فردیت خاص خودش را دارد و بافت طبیعی و اجتماعی و معماری فرهنگی خود را حتی در بحبوحه ی شهرسازی های اخیر نیز حفظ کرده است.  بله! درون همین جغرافیا است که می توان جهان ایده آل خود را ساخت و همراه خود به این طرف و آن طرف برد. درون همین جغرافیا است که می توان آن رهایی لذت بخش «Happy Go Lucky»وار را تمرین کرد و در مورد اینکه می توانی جای کدامیک از اسطوره هایت باشی، خیال پردازی کرد. درون همین جغرافیا است که می توان به کوچه پس کوچه ها، بازارچه های خوش آب و رنگ، شیروانی ها، سنگفرش ها، پیاده روهای جمع جور، پارک های سرسبز و بناهای کوچک کلبه مانند درون آن، کافه های کوچک و دنج، رستوران های محلی و سایر مناظر و مکان ها و داشته های طبیعی و فطری شهر، «عشق» ورزید و «هنر» را جلوه ی این «عشق» قرار داد؛ و اینجاست که می توانم توضیح دهم چرا هیچگاه به طور جدی، حسرت نخوردم که جای فرد دیگری نیستم؛ در این جغرافیا، مهم نیست چه فردی باشی؛ مهم این است که فرزند این جغرافیا باشی؛ و آن هنگام است که این مادر مهربان، تا ابد، مأمن ات می شود.البته بدیهی است که جغرافیا نیز در شکل گیری آن آدم و ایده آل های متبوع اش نقش دارد. حس می کنم که آن «کلمبو»ی شیرین و مهربان و جذاب، اگر در شهر بزرگ تر، شلوغ تر و پرهزینه تری زندگی می کرد، می توانست همانند کاراکتر «نیکی» فیلم زن مدهوش جان کاساوتیس (که نقش او را نیز پیتر فالک بازی می کند)، تلخ و عبوس و دافعه برانگیز شود؛ امری که درباره ی من نیز صدق می کند؛ اصلاً نمی توانم حتی تصورش را بکنم که اگر در تهران، با قلدری آن خیابان های پهن و عظیم الجثه اش، با جنون شلوغی و تراکم و ترافیک اش، با رنجوری و عصبیت داخل اتوبوس های ازدحام یافته از مردمان گرفتارش و با ترسناکی چهره ی خشن اتمسفر شهری اش زندگی می کردم، باز می توانستم از آن رهایی لذت بخش سخن بگویم، یا حتی به آن فکر کنم!

اما زادگاه ام رشت، اینگونه نیست؛ رشت مأمن است؛ رشت مادر است؛ خیابان هایش کوچک و بی آلایش و مهربان و مهمان نوازند؛ طوری که می توان از طریق مصاحبت با آن ها تازه شد. چهره ی اتمسفر شهر، متبسم است؛ طوری که می توان در پناه نگاه های متقابل با آن، آرامش گرفت و از دل همراهی و همگامی با مردمان اغلب شاداب و با روحیه اش، اکسیر امید بدست آورد. حتی میدان شهرداری به عنوان مرکز شهر که روزگاری با انبوهی از تاکسی های نارنجی رنگ قدیم مستقر در آن، تداعی کننده ی استرس و شلوغی و گرفتاری شده بود، امروز بدل به پیاده راه آرامی شده که قدم زدن روی سنگفرش های آن، به انسان، روح فکر کردن می دهد. مهم تر از همه، جهان شهر است که تأثیرپذیر از تلاطم های روز نیست؛ هویت و فردیت خاص خودش را دارد و بافت طبیعی و اجتماعی و معماری فرهنگی خود را حتی در بحبوحه ی شهرسازی های اخیر نیز حفظ کرده است.

بله! درون همین جغرافیا است که می توان جهان ایده آل خود را ساخت و همراه خود به این طرف و آن طرف برد. درون همین جغرافیا است که می توان آن رهایی لذت بخش «Happy Go Lucky»وار را تمرین کرد و در مورد اینکه می توانی جای کدامیک از اسطوره هایت باشی، خیال پردازی کرد. درون همین جغرافیا است که می توان به کوچه پس کوچه ها، بازارچه های خوش آب و رنگ، شیروانی ها، سنگفرش ها، پیاده روهای جمع جور، پارک های سرسبز و بناهای کوچک کلبه مانند درون آن، کافه های کوچک و دنج، رستوران های محلی و سایر مناظر و مکان ها و داشته های طبیعی و فطری شهر، «عشق» ورزید و «هنر» را جلوه ی این «عشق» قرار داد؛ و اینجاست که می توانم توضیح دهم چرا هیچگاه به طور جدی، حسرت نخوردم که جای فرد دیگری نیستم؛ در این جغرافیا، مهم نیست چه فردی باشی؛ مهم این است که فرزند این جغرافیا باشی؛ و آن هنگام است که این مادر مهربان، تا ابد، مأمن ات می شود.

 

 

 

کاوه قادری

 

نوروز ۱۳۹۸

در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید


 

یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری

از رنجی که بردم- یوسف بیجاری

گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی

بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان

اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی

حال مظلومان عشق- جواد طوسی

باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد

مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی

آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی

من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری

 کسی متولد می شود- آذر مهرابی


 تاريخ ارسال: 1398/1/1
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.