پرده سینما

نجواهای محزون «زینت. میم» [با تمرکز روی «فریاد‌ها و نجوا‌ها» ساخته‌ی اینگمار برگمان]

زینب کریمی (اَور)

 

 

 

 

 

 

 

 

سینما و ادبیات - فریادها و نجواها«زینت. میم» قدِ بلندی دارد. از همه‌ی بچه‌هایِ کلاس بلندقد‌تر و درشت‌تر است... ساده و مهربان است و صورت‌اش شبیه پسر‌های نوجوان... حفره‌های کوچکی روی پوست‌اش دارد و وقتی داری چیزی برایش تعریف می‌کنی با حیرتی بیش از آنچه باید، دهان‌اش را از تعجب باز نگه می‌دارد... در تمام مدت گفتگو این‌طور است... چشم‌های درشت و گیرایی دارد و پدرش کارگر است و بسیار به «زینت. میم» علاقه‌مند... «زینت. میم» پُرحرف است و دوستانِ کمی دارد... برعکسِ من که همیشه رئیس کارهای گروهی‌ام و دور و برم شلوغ است... بی‌آن‌که بدانم چرا، یک‌جور اطمینان بین ما هست و هر از گاهی شنونده‌ی حرف‌هایش می‌شوم و با چشم‌های اشک‌آلودش، اشک می‌ریزم... همیشه این‌طوری بوده که او گوینده است و من شنونده... من و «زینت. میم» یک نقطه‌ی اشتراک داریم؛ راز‌های ناگفته‌ی بسیاری را با خودمان حمل می‌کنیم با این تفاوت که من رازِ او را می‌دانم...

 

اوایل صبح روز دوشنبه است و دارم درد می‌کشم... خواهرانم و آنا، به نوبت از من مراقبت می‌کنند... کنکاش در روحِ پیچیده‌ی آدمی را به‌وضوح در فریاد‌ها و نجوا‌های اینگمار برگمان می‌توان لمس کرد. برگمان جادوگر، این روشنفکر بی‌ادا و اطوار، نمی‌گذارد دمی از صفحه‌ی نمایش چشم برداریم... در فریاد‌ها و نجوا‌ها لحظاتِ پُرسکوت و چشم‌نواز گره خورده‌اند به فریاد‌های جانکاهِ «اگنس»، با صورتی تکیده، چشم‌هایی بی‌فروغ و زرد و تنی رنجور. «اگنس» که از سرطان رنج می‌برد، با لباسِ سپید و بلند، در خانه‌ای با دیوارهایِ سرخ، در یک قدمی مرگ ایستاده است... امروز، روز آخرِ زندگیِ «اگنس» است. «کارین» و «ماریا» بر بالینِ خواهرشان، دخترِ محبوبِ مادر آمده‌اند، مادری باشکوه با مو‌هایی به سیاهیِ روز و شب‌های دردناکِ «اگنس»؛ اما نا‌توان در آرام کردنِ و هم‌زبانی با «اگنس». جرأت خیره شدن در چشم‌های مرگ که درست کنار «اگنس» ایستاده، کارِ «کارین» و «ماریا» نیست... «آنا»ی پرستارِ، مانند مادری تازه زاییده، «اگنس» را که از درد کودک می‌شود، در آغوش می‌گیرد... «آنا» صبح‌اش را با این دعا آغاز می‌کند: «امروز صبح در زیر سایه‌ات پس از خوابی عمیق، با سلامتی و نشاط از خواب بیدار می‌شوم و برای بهره‌مندی از شبی پُرآسایش، تو را می‌جویم، چه امروز و چه هر روز دیگری... به فرشتگان اجازه فرما که مراقب دختر کوچکم باشند و از او محافظت کنند، در فرزانگی و خرد تو. همه‌چیز در دستان توست...»

 

خانه‌ی «زینت. میم» در خلافِ جهتِ خانه‌ی ماست... پنج‌شنبه‌ها اما مسیر ما یکی می‌شود؛ زینت پنج‌شنبه‌ها بعد از مدرسه به مادربزرگ تنهایش سَر می‌زند که در حوالی خانه‌مان است... پنج‌شنبه‌های بسیاری را با هم از مدرسه به خانه بازگشتیم... از این‌که می‌شناسم‌اش خوشحالم... یک‌جور سادگی روستایی و بی‌ریا دارد که در گذر سال و ماه از یادِ من نرفته است...

 

شکاف میانِ خواهرانِ فیلم و تلاش‌های بیهوده‌شان برایِ پُر کردنِ حفره‌هایی که غبارِ سیاه سال و ماه گرفته‌اند، در فریاد‌ها و نجوا‌ها با بازیِ خوبِ بازیگرانِ، دیدنی و به‌یادماندنی شده است... چشم‌هایِ لبریز از غم، تنهایی، درد، آئین، تقدیر، ترس، شک، حسد، ایمان، اخلاق، گناه، خیر و شر، عشق، مرگ، رنج، عذاب، نوستالژی، جبر، معصومیت و حزنِ شخصیت‌هایِ فریاد‌ها و نجوا‌ها از یادمان می‌برند که داریم یک فیلم می‌بینیم... «ماریا» در حسرتِ آغوش تجربه‌نکرده‌ی مادر است و در آرزویِ داشتنِ عشقی که متعلق به «اگنس» است... «کارین» را رنجِ روز‌های از دست رفته‌ی جوانی‌اش‌‌ رها نمی‌کند... «کارین» زندگیِ اشرافیِ خالی از محبت و مهربانی و مملو از بدبینی و خیانت و آز را پشت سر گذاشته است...

 

«زینت. میم»‌‌ همان شخصیتِ اول داستانی بود که سال‌ها قبل شنیده بودم...‌‌ همان که از پله‌های خانه‌شان سقوط کرده بود و اتفاق ناگواری برای جسم و روح‌اش رخ داده بود... کشفِ رازِ زینت، شبیه پازلی بود که از صحبت‌های درِگوشیِ همسایه‌ها و این و آن، طی سال‌ها، قطعات‌اش را کنارِ هم گذاشته و فهمیده بودم‌اش، بله... آن کودکِ از پله سقوط کرده‌‌ همین زینتِ خودمان است... خبرِ داغِ آن روزهایِ محله این بود که خانواده‌ی دخترِ قربانیِ حادثه، درگیرِ گرفتنِ نامه‌ی موجهی از پزشکی قانونی هستند، برای فرداهایِ تلخِ یک دختربچه که قرار است برایِ خودش خانمی بشود... همه‌مان رازِ او را می‌دانستیم اما هیچ‌کس نه به روی خودش می‌آورد نه به روی «زینت. میم». اتفاقاتی که برای زینت رخ دادند، تلخ بودند، خیلی تلخ...

 

فریاد‌ها و نجوا‌ها شاهکاری از زندگی چهار زن است که با صدا‌ها و سکوت‌هایشان، افول رابطه‌هایی از هم گسیخته را برایمان به تصویر می‌کشند... گفتگو‌های کم، شخصیت‌ها و بازی‌های قابل باور و لمس‌شدنی، رنگ سرخ دیوار‌ها و سفیدی و سیاهی لباس‌ها، سایه‌های بدبینی و تردید و حسد، مهربانی‌های محدود اما عمیق، سادگی پُرمحتوا، فریم‌های جذاب، حرکاتِ حساب‌شده‌ی دست و صورت و چشم‌هایی که دروغ نمی‌گویند... فریاد‌ها و نجوا‌ها در خاطره‌ی بلندمدت ما خانه می‌کند...

 

«زینت. میم» می‌گفت خواهر ندارد و من مثل خواهرش می‌مانم... نوجوانی و اتفاقاتِ تلخِ گذشته و بی‌خواهری و حرف‌های در گلو مانده... خوب می‌دانم زینت چه ساعاتِ تلخی را از سر گذرانده است... با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد واقعاً ما دو تا خواهر بودیم... خیلی دلم می‌خواهد بغل‌اش کنم و بگویم می‌دانم وقتی بی‌مقدمه در زنگِ تفریح‌هایِ ده دقیقه‌ای، من را به گوشه‌ای می‌کشانی و گریه می‌کنی، دلیل‌اش چیست... می‌خواهم به «زینت. میم» بگویم: «غصه نخور دختر، خدا بزرگ است... همه‌چیز درست می‌شود...» اما من انتخابم را کرده‌ام... می‌گذارم حریم خصوصی‌اش خدشه‌دار نشود. من انتخاب کرده‌ام سکوت کنم وقتی کاری از دست‌ام برنمی‌آید و او احساس کند رازهایِ خودش را دارد... «هر کسی رازهایِ خودش را دارد» و این‌‌ همان چیزی بود که با سکوت‌هایِ طولانی‌ام به «زینت. میم» هدیه دادم...

 

انتهای فیلم و مرگ «اگنس»، دوباره زنده شدن «اگنس» و سرانجام مرگ «اگنس»... از زبان کشیش درباره‌اش می‌شنویم: «او باایمان‌تر از من بود...» خواهران بی‌هیچ معطلی خانه را ترک می‌کنند... کشیش از جمله مردانِ کم‌رنگِ فیلم است... مردانِ در فریاد‌ها و نجوا‌ها در سایه و خاطره‌اند... حضورشان در فلاش‌بک‌ها و سکانس‌های کوتاهی است که برایمان بخشی دیگر از شخصیت زنان فیلم را تکمیل می‌کند. از معدود شخصیت‌های مرد فیلم فریاد‌ها و نجوا‌ها، کشیشی است که پس از مرگ «اگنس» به بالین او می‌آید. او از خداوند برای زن طلب آمرزش نمی‌کند چون «اگنس» را مؤمن‌تر از خود می‌داند. کشیشِ فیلم از «اگنس» از دنیا رفته طلب استمداد و دعا می‌کند، از «اگنس» محبوبِ مادر... در انتهای فیلم تمامِ لباس‌های سپیدِ بلند به لباس‌های سیاهِ بلند تغییر می‌یابند... حالا دیگر «آنا» مانده است، با لباس‌هایِ سیاه، دیوار‌های سرخ خانه و دفترچه‌ی خاطراتِ «اگنس»...

چهارشنبه، سوم سپتامبر، بوی تند پائیز، هوای راکد و تمیز را پُر می‌کند، اما ملایم و خوب است. خواهرانم، کارین و ماریا آمده‌اند من را ببینند. خیلی عجیب است که دوباره دورِ هم هستیم، مثل قدیم‌ها. حالم بهتر شده است. ما حتی چند قدمی هم پیاده‌روی کردیم و این یک اتفاق مهم برای من است چون خیلی وقت بود از این خانه بیرون نرفته بودم... یک‌دفعه زدیم زیرِ خنده و به سمتِ تابِ قدیمی که از بچگی ندیده بودم‌اش، دویدیم. مثل سه تا خواهرِ کوچولو روی تاب نشستیم و آنا هم آرام هلمان داد... همه‌ی درد‌ها و رنج‌ها تمام شدند، همه‌ی کسانی که دوستشان داشتم کنارم بودند، شنیدم که دارند درد و دل می‌کنند. حضورشان را در ذهنم تجسم کردم، حرارت دستانشان را. دوست داشتم برای لحظه‌ای همه‌چیز را متوقف کنم و فکر کنم چه چیزی پیش می‌آید... هر چیزی باشد خوب است. نمی‌توانم به چیزی فکر کنم... حال برای چند لحظه‌ای کامل بودن را تجربه می‌کنم و می‌توانم حسِ شکرگزاری را در زندگی‌ام احساس کنم. حسی که چیز‌های باارزشی را در زندگی‌ به من بخشید...

 

با اتمامِ دبیرستان انگار «زینت. میم» هم تمام شد! دیگر هرگز او را ندیدم... هیچ شماره‌ی تلفنی از او نداشتم حتی آدرس دقیقی از خانه‌شان... «فاطومه» (فاطمه) -دخترداییِ زینت- را چند سال بعد در یک کیف‌وکفش‌فروشی دیدم... «فاطومه» را به‌واسطه‌ی زینت می‌شناختم... فقط چندبار در دبیرستان به نشانه‌ی سلام برایِ هم سر تکان داده بودیم، فکر نمی‌کردم من را که از ولایتم هجرت کرده‌ام و بعد از سال‌ها برای چندروزی بازگشته‌ام، بشناسد! چادری شده بود و می‌گفت معلم است... می‌گفت خواهرِ جوان‌اش خودکشی کرده است، می‌گفت زینت، زنِ یک پسرِ روستایی شده و دارند پول‌‌هایشان را جمع می‌کنند تا خانه بخرند... وقتی به گریه می‌افتم، شانه‌ام را می‌گیرد تا رویِ قدِ کوتاه‌اش خم شوم و سرم را روی شانه‌اش بگذارم... و خوب که به صورت‌اش دقت کردم دیدم او هم شبیه «زینت. میم» با حرف زدن‌هایِ من به شیوه‌ی خودش، تعجب‌های زیادی دارد... قصه‌ی «فاطومه» را هم باید برایتان بگویم... «فاطومه» که ابرو‌های مشکی پُرپشتی داشت و گوشه‌ی دندان‌اش شکسته بود...

 

«در هنر رمانتیک شکل اشارتی به چیزی متعالی نیست؛ چون این نکته به یقین دانسته شده که روح ناکران‌مند در خود وجود و حضور دارد و به هیچ اشاره‌ای هم بازشناخته نمی‌شود. روح در هیچ کالبد محسوسی جای نمی‌گیرد و تنها در زندگی درونی و معنوی خویش بازشناخته می‌شود. هنر رمانتیک از این‌رو بیان کامل اعتبار و اهمیت روح هنرمند است. از اینجا می‌آید مفهوم رمانتیکِ جان هنرمند نابغه. باز از اینجا می‌آید ناتوانی هنر رمانتیک در تجسم ایده. در این هنر هر ابژه و هر شخص در بهترین حال بیانگر تکامل روح خویش است و نه نماینده‌ی امری کلی و اخلاقی جمعی...» (حقیقت و زیبایی، درس‌های فلسفه‌ هنر، بابک احمدی، چاپ چهاردهم، تهران: نشر سمت، ۱۳۸۶).

 

زینب کریمی (اَور)

اسفند ۱۳۹۳

 

با تمرکز روی فیلم فریاد‌ها و نجوا‌ها

عنوان به انگلیسی: Cries and Whispers

كارگردان: اینگمار برگمان

فيلمنامه: اینگمار برگمان

بازیگرها: اینگرید تولین، لیو اولمان، هاریت آندرسون و...

تولید سوئد، ۱۹۷۲

 

 

در همین رابطه بخوانید:
    ۱- دل‌آشوبه‌هایِ این زن که اسم ندارد...
    ۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
    ۳- روایت مردی که در سکوت دیکته می‌کند...
    ۴- ملکه‌ی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریا‌ها...
    ۵- زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵
    ۶- زنی پنهان‌شده در یادداشت‌هایی با رنگ‌وبویِ رسوایی
    ۷- رازهایی در سنگاپور
    ۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
    ۹- از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم
   ۱۰- رنج‌های پنج خانه آن‌سو‌تر از ما
   ۱۱- سقوط ‌آزاد
   ۱۲- زمستان و برف که بر عشق‌های مدفون می‌بارد...
   ۱۳- داستان نیمه‌تمام عکس‌های سه‌درچهار
   ۱۴- آن‌چه برادرم آموخت


 تاريخ ارسال: 1393/12/2
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>بهروز بهراد:

مرثیه ای تسلی بخش "فریادها و نجواها" فریادهای برخاسته از درد و نجواهای برخاسته از نیاز. برگمان در این فیلم داستان سه خواهر را روایت می کند. قصه از جایی آغاز می شود که یکی از خواهران {اگنس} به دلیل بیماری در حال مرگ است و دو خواهر دیگر بر بالین او آمده اند تا از او مراقبت کنند و کنارش باشند. مریضی خواهر ، بار دیگر آنها را در خانه ی قدیمی کنار یکدیگر جمع می کند و این آغازی ست بر واکاوی روابط بین آنها که برگمان با استادی تمام روایت گر آن است. او در این فیلم عریان ترین تصویر را از روح آدمی ارائه می دهد. از تنهایی انسانها می گوید و حصاری که به دور خود پیچیده اند. از دوری انسانهایی که علارغم پیوند خونی گویی فرسنگ ها از هم دور اند. برگمان ما را بی واسطه به درون شخصیت های داستانش می برد و برایمان از نیازها و عواطف شان می گوید. نیازهای برآورده نشده و عواطفِ ابراز نشده . انسانهایی که هر یک نیاز به درک شدن و پذیرفته شدن از سوی دیگری دارد . او رابطه ی پیچیده ی توام از عشق و نفرت این خواهران را بازگو می کند. اگر سینما زبان تصویر است پس آفرین بر برگمان این جادوگر بزرگ عرصه ی تصویر چرا که در این فیلم لحظاتی هست که بی هیچ کلامی و به سحر جادوی تصویر ، نمایشی عظیم از عمیق ترین احساسات آدمیان را شاهدیم. نوازش های خواهرانه ای که گواه محبتی قلبی ست. در این فیلم به گذشته ی هر فرد سفر می کنیم و سنگینی بار حوادث تلخی را که بر دوش می کشند ، لمس می کنیم. این فیلم تضاد درونی انسانها را هم نشان می دهد. برای مثال نیاز به ابراز احساسات و همزمان تلاش برای کتمان همین درونیات . در این بین اگنس که بیمار است گویا بیشتر از سایرین احساس خوشبختی می کند . پس از مرگش که خاطراتش را ورق می زنیم می فهمیم که او از اینکه بار دیگر کنار خواهرانش هست و اوقاتش را با آنها می گذراند چقدر خوشحال است. او در عین حال که رنج مریضی را تحمل می کند خود را دارای بالاترین موهبت می داند یعنی بودن در کنار کسانی که دوستشان داریم. او کامل بودن را در کنار هم بودن می داند. اگنس با این احساس خوشی عظیم ، رنج را کنار می زند و اراده ی قوی آدمی را در چشیدن طعم زندگی یاد آور می شود که چگونه مرگ را هم بر زمین می زند . او لحظاتی را تجربه می کند که آدمی آرزو دارد به درازای ابدیت باشد . در نهایت فیلم ما را به همان اصل ساده ی مهربان زیستن هدایت می کند. و ضرورت این مساله را یاد آور می شود که با همدلی و محبت ، یکدیگر را بهتر درک کنیم تا در جهانی بهتر زندگی کنیم . در جهانی که انسانها در آن به صلح رسیده اند ، نخست با خویش و سپس با دیگری ... یکی از صحنه های عجیب فیلم فضای رویاگونه ی گفتگوی آنها با خواهر مرده شان است . تلاش برای جستجوی عشق حتی پس از مرگ . گویا تراژدی را پایانی نیست . در اکثر فیلم های برگمان این عناصر فرا واقعی همواره حضور دارند. در خصوص کارکرد صداها در این فیلم می توان به اندازه ی یک کتاب سخن گفت . برای مثال ضربه ها ی تیک تاک ساعت که چگونه بر گذشت زمان تاکید می کند. این فیلم یکی از خوش ساخت ترین فیلم های برگمان ست. قاب بندی ها ، دکور ، نور پردازی و استفاده ی هوشمندانه از رنگها در آن بسیار حیرت انگیز است. مساله ی دیگر تاکید بر اشیا ست . اهمیت اشیا بدلیل جنبه ی حسی و خاطره برانگیز انها. برگمان ... اگر روزی ...شاید در جهانی دیگر ....این فرصت برایم پیش بیاید که او را از نزدیک ببینم ، بر دستانش بوسه می زنم که اینگونه معجزه ی تصویر را برایمان رغم زد. برگمان ... ای همیشه استاد .

5+0-

پنجشنبه 19 بهمن 1396



>>>نیما:

متفاوت بود خسته نباشید خانم اور

5+3-

يكشنبه 10 اسفند 1393



>>>خواننده سایت:

اما من اصلا دوست ندارم این شکل روایت را. . . اینطور نگاه کردن به یک فیلم را. . . نه نقد است که قابل استفاده اهل سینما باشد نه قطعه ادبی است که بدون دیدن فیلم بشود آنرا فهمید. هر چیز بخاطر تازگی که اهمیت ندارد . بهتر است اگر مینویسید سینمایی باشد و غیرشخصی

2+17-

يكشنبه 3 اسفند 1393



>>>مریم :

امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید.

21+0-

يكشنبه 3 اسفند 1393



>>>مینا:

دوست دارم این شکل روایت را... اینطور نگاه کردن به یک فیلم را... تاره است. بنویسید

27+1-

شنبه 2 اسفند 1393



>>>mina:

?!Wonderful! Great! Who are You

33+0-

شنبه 2 اسفند 1393



>>>همایون:

با آوازی در قلبم پیش میرود این نوشته...

34+0-

شنبه 2 اسفند 1393



>>>پژمان الماسی‌نیا:

سلام و عرض ادب. حالا در آغاز اسفندماه، باز هم یک فیلم بزرگ و نوشتاری درخشان از شما. داستان حزن‌آلودی از زندگی آدم‌های حاشیه‌نشین دوروُبرمان که با تصاویری ازیادنرفتنی از «فریاد‌ها و نجوا‌ها»ی جناب برگمان، خوب و خیلی خوب در هم تنیده شده‌اند... امیدوارم این مسیری که در پیش گرفته‌اید تداوم یابد و به نتایج درخشان‌تری ختم شود... با احترام و سپاس؛ پژمان الماسی‌نیا؛ صبح ‌شنبه، دوم اسفند نود و سه

38+2-

شنبه 2 اسفند 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.