محمدمعین موسوی
عشق فیلمی پرمدعا، ولی کوچک و حقیر است. در عنوان، یعنی فیلمی که باید از عشق بگوید. در ظاهر فیلم و در دیالوگ ها، عشق یعنی خوش گذرانی مرفه ها، چیزی که شما به آن نیاز دارید. (سکانس خواندن طالع بینی.) و در فرم فیلم یعنی پا پس کشیدن و پرچم سفید را تکان دادن، به جای ایستادن و جنگیدن. یعنی قتل در عوض عشق.
عشق در پوستر فیلم، یک پیرزن و پیرمرد است که به هم نگاه می کنند. در نظر هواداران فیلم یعنی فوران احساسات از یک تصمیم به جا و عاشقانه. و برای تماشاگر یعنی دو ساعت سکوت و خستگی، که در نهایت می تواند به تعریف و تمجید برسد و اسکار هم بگیرد.
به جای موسیقی تیتراژ، مبتکرانه سکوت محض قرار داده شده که چقدر هم با فضای تمام فیلم تناسب دارد. بعد از تیتراژ صحنه ای را می بینیم که احتمالاً فلش فوروارد است و باید در پایان فیلم به آن برسیم. اینگونه نیست. پیرزنی که روی تخت دراز کشیده (مرده) و چند نفر او را پیدا می کنند.
بر می گردیم به آنجایی که قصه شروع شده. اصل ماجرا. یک زوج سالخورده و پیر که با هم خوب هستند، تئاتر و کنسرت می روند و مشکلی در زندگی شان نیست. صحنه آغازین فیلم بعد از تیتراژ هم باید ابتکار دیگری باشد برای شبیه سازی سالن سینما روی پرده. انگار که دوربین رو به تماشاگران است و ما به جای پرده، آن هایی که جلوی پرده نشسته اند را می بینیم.
اولین مسئله فیلم از سر میز صبحانه شروع می شود. وقتی که پیرزن مات اش برده و عکس العملی نشان نمی دهد و دستمال خیسی که مرد به صورت او می زند هم کمکی به او نمی کند. همین جا، باز گذاشتن شیر، یعنی که فیلمساز با این صدای آب می خواهد یک کاری کند. بعدش هم قطع شدن صدا و زن که ادعا می کند حال اش کاملا خوب است.
ادامه ماجرا را در گفت و گوی مرد و دخترش می شنویم. دختری که در تمام فیلم، به ظاهر دلسوز است و آماده به گریه. ولی از این دلسوزی اش هیچ چیزی نشان نمی دهد. حتی در حد یک پیشنهاد و تعارف ساده یک غریبه که احیاناً آنجا باشد و به پدرش کمک کند. می فهمیم که آن (پیرزن) دچار مشکلی شده است که سمت راست بدن اش را به کل فلج کرده.
اوج بحران وقتی است که مشکل آن به صورت اش هم می رسد و حرف زدن اش را مختل می کند. از اینجا به بعد فیلم شاهد صحنه های هستیم که او مدام سعی می کند جمله ای را بیان کند و یا حرفی بزند که موفق نمی شود. جمله هایی که تا پایان فیلم هم معنی پیدا می کنند. این ها جز تحقیر شخصیت است؟ فیلمسازی که مدام سوژه اش را در وضعیتی ترحم بر انگیز نشان می دهد و بعدا هم از آن هیچ استفاده ای نمی کند (که اگر می کرد باز هم ایراد وارد بود)، آیا می توان ادعا کرد که کاراکترش را دوست دارد؟
سکانس کابوس پیرمرد چه کارکردی در فیلم دارد؟ وقتی که به راهرو آب گرفته قدم می گذارد و دستی ناشناس از پشت سر او را خفه می کند، آیا نشان از چیزی دارد که او را تهدید می کند؟ یا به او ایده می دهد برای پایان دادن به این کابوسی که در آن گرفتار شده؟ این چه نوع عشق حقیرانه و مضحکی است؟
کابوسی که برای مخاطب معنی دارد و آن، خود فیلم است، ولی برای پیرمرد، به گفته خودش در دیالوگی از فیلم، از این وضعیت رنج نمی برد و باری روی دوش اش حس نمی کند. پس تنها حدسی که می توان برای پایان فیلم زد این است که به دلیل علاقه اش به آن، او را خفه می کند که از این زندگی سخت راحت شود. وقتی که برای آخرین بار با دخترش صحبت می کند، وقتی به او می گوید که اینگونه نیست که اوضاع رو به راه باشد، همه چیز روز به روز بدتر می شود تا یک روز تمام شود، باید پایان را حدس بزنیم...
یک لوکیشن ثابت در طول فیلم هست. فضای خانه ای که به جز قسمت کتابخانه و صندلی های کنارش، بدل به فضا نمی شود. پنجره ای که چند بار یک پرنده از آن به داخل خانه بیاید، مرتبه اول رانده شود و در پایان اسیر، نماد چیست؟حتی اگر غیر سینمایی عمل کنیم و قصد برداشت نمادین از این قسمت فیلم را داشته باشیم، که به فرض پرنده نماد زن باشد، باز هم بر خلاف روند فیلم است. پرنده را در پایان اسیر می کند که او را در آغوش بگیرد، ولی زن را می کشد که رهایش کند. (با منطق خودش)
کاراکترهای فیلم، دختری که ظاهرش با رفتاری که از او می بینیم تناسب ندارد.
شاگرد آن که در سکانسی حضور دارد و ناپدید می شود. انگار که فقط بهانه ای بوده برای صحنه آغاز فیلم. اجرایش در آغاز که به موسیقی فیلم هم بدل می شود، بعد هم سر زدن اش به این دو و اواخر فرستادن سی دی کارهایش. قصه نداشته فیلم را جلو نمی برد. اضافی است.
شوهر دختر که از همه سطحی تر و کوتاه تر است. حضورش در آن تک صحنه هم هیچ لزومی ندارد.
زنی که قبل از بیماری تا حدی انسان است و می شود با او جلو رفت و شناخت اش، ولی بیماری نه تنها او، که فیلمساز را فلج می کند و او را بدل به اصوات بی معنی و ناله های گاه و بی گاه می کند. در صحنه ای به شاگردش می گوید که فلان آهنگ را بزن. در صحنه بعد به شوهرش می گوید که صدای همان آهنگ را قطع کند. عصبی و آشفته و بی معنی.
می ماند پیرمرد. تنها نقطه اتکا و قوت فیلم. شخصیتی که ساخته می شود و در پایان نابود. آرامش اش، صبوری اش در برخورد با این مسئله و همه خونسردی اش در اخراج پرستار بی رحم، او را منحصر به فرد می کند. عاشقی که در طول فیلم شناسانده می شود و در سکانس پایانی ما و خودش را غافلگیر می کند.
عشق فیلمی است که به وضوح ادعای سخن گفتن از عشق دارد. نه به لحاظ سینمایی، نه تفکر و نگاه پشت فیلم این کار را نمی کند.
وجه سینمایی فیلم یعنی دو ساعت کسل کننده و پر سکوت، مثل تیتراژ، فیلمنامه ای آشفته و پرابهام برعکس ظاهر ساکت فیلم.
و نگاهی که تسلیم شدن در مواجهه با مشکلات را برای مخاطبش تجویز می کند، به جای تقابل و درگیر شدن. پاک کردن صورت مسئله را پیشنهاد می کند به جای حل آن.
مرگی که زمان اش دست خالق است و اگر به ما فرصت زندگی می دهد برای این است که بایستیم و بجنگیم. اگر باختیم هم سرافراز از مایه گذاشتن، از تمام آنچه که می شد را انجام دادن. نه بالش بر صورت گذاشتن و خلاص کردن آن و خود.
در صحنه ای که پیرمرد پرستار را اخراج می کند، دیالوگی کلیدی وجود دارد. به او می گوید که امیدوارم وقتی پیر شدی کسی با تو این رفتار را بکند.
خود فیلمساز یا هر انسان دیگری، اگر اینگونه بنا به تشخیص عاشقانه(!) به قتل برسد، از این رفتار خشنود خواهد بود؟....
محمد معین موسوی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|