حمیدرضا وهابی
نقدی بر فیلم اینجا بدون من ساخته بهرام توکلی
یا من لا یتوکل الا علیه
ای آن که کسی توکل جز به تو نمی کند
اینجا بدون من داستان خانواده ای است که یکی از فرزندان آن (دخترک) کمی دچار معلولیت شده؛ از ناحیه پا. پدر خانواده به علت اعتیاد به مواد مخدر فوت کرده. اما فیلم تا چهل دقیقه ابتدا مشخص نمی کند که داستان بر محور چه کسی می چرخد؛ چون تا چهل دقیقه پس از شروع فیلم هیچ بحرانی شکل نمی گیرد و فیلم سراسر مقدمه است و یک مقدمه فوق العاده طولانی. در این چهل دقیقه اول، فیلم ظاهراً به جزئیات می پردازد که در اصل نمی پردازد؛ این جزئیات هیچ کمکی به شناخت محیط یا تکمیل شخصیت نمی کند بلکه فقط نگاتیو را مصرف می کند.
قصه در حالی شروع می شود که پسر در اتوبوس، مادر در محل کار، و دخترک (مراد از دخترک در این فیلم به معنای دختر کوتاه و بی ارزش است) مشغول شستن حیوانات شیشه ای اش می باشد و بس؛ که در هر جای فیلم که رقم می خورد دخترک کاری جز این بلد نیست. و سپس عنوان بندی که در جای خودش بحث خواهد شد.
این که در چند دقیقه ابتدای فیلم تیپ هایی از آدم ها را به مخاطب می شناساند از حسن کار است و فقط همین. اما روح حاکم بر شخصیت های فیلم فراوان ابتر است که به مخاطب به زورِ شیک بودن فضا خورانده می شود. این روح حاکم بر داستان آنقدر کوتاه قد، به درد نخور و حتی سست قامت می باشند که به نظر نگارنده با هیچ کدام حتی مادر داستان که کمی استوار تر از بقیه است که آن هم در آخر تنزل پیدا می کند. نمی توانیم خودمان را در جای یکی از شخصیت ها قرار دهیم و با روحیه ای فراتر و پُر قوه تر از گذشته از سینما خارج شویم و روحمان ترمیم شود و در نهایت پیشنهاد کارگردان و شخصیت های فیلم را در زندگی مان به فعل تبدیل کنیم.
آیا مگر در هر جامعه از این دسته آدم ها یافت نمی شود که ما بتوانیم از آنها فیلم تهیه کنیم؟ باید پاسخ داد که فراوان از این دسته آدم هایی که متزلزل، سست قامت، بدون نظریه و اندیشه جدید، با نشانی از یأس، نا امیدی و تباهی در زندگی شان وجود دارد زندگی می کنند. اما شما به عنوان مخاطب به کدام یک از کلمه های فوق علاقه مند هستید و در جستجوی آن هستید؟ کدام یک القاب فوق باعث پیشرفت است؟ کدام یک از نشانه های فوق، نشان افتخار است؟
اساساً سینما به مخاطب می آموزد، یا مخاطب به سینما؟ مخاطب که در این فیلم فراوان قوی تر از شخصیت های داستان است.
داستان فیلم اینجا بدون من در اغلب موقعیت های گوناگون، منطق روایی ندارد. سکانس داخلی منزل که مادر یلدا، یلدا را با رضا تنها می گذارد و به دنبال درست کردن غذا می رود را به خاطر بیاورید. رضا برای اولین بار است که با یلدا آشنا و هم صحبت شده است. چطور می شود برای اولین بار، و تا اینجا که مخاطب هنوز از یلدا و رضا چیزهایی به درد نخور و یا اصولی یا حتی کاری از او ندیده، هنوز مهربانی از آنها ندیده و هنوز تفکرش را نشناخته و بینشی از دخترک شنیده نشده یا دیده نشده اینطور با او حرف بزند؟! به جمله ای که رضا به دخترک می گوید توجه کنید: «آدم باید خیلی شانس بیاره تا با دختری مثل تو ازدواج کنه.»
آدم؟ شانس؟ تو؟ ازدواج؟ همه کلمات مبهم و سفارشی اند. رضا که از یلدا چیزی نمی داند... می داند؟!
امـــا به حقیقـت مخــاطب از یلــدا چه چیزی دیده که حالا بپذیرد رضا بخواهد با او ازدواج کند؟ واقعاً ازدواج اینطور شکل می گیرد؟!
آیا در این رابطه اصولی نباید دید؟ آیا یلــدا بر مشکل های خودش فایق آمده؟ آیا یلــدا از این که حرف بزند در جمعی نمی ترسد، خجالت نمی کشد؟ آیا یلدا از این که فقط بلد است هر روز یا هر ساعت حیوان های شیشه ای بی معنی اش را فقط شستشو دهد کار دیگری بلد هست؟ آیا یلــدا فقط یک عشق می خواهد؟ عشقی که فقط با صدا شکل می گیرد؟ بشر فقط با صدا عاشق شود؟ پس وجود خود رضا اینجا چیست؟
اساساً این یک رسانه است که از پس سینما بیرون می زند و دارد فرهنگ را می گوید و فرهنگ را می سازد. پس باید اینجوری پیشنهاد داد؟
این گونه فیلم ها زمان خودشان را از دست داده اند و در زمان خیلی پیش به عنوان «فیلمفارسی» از آنها یاد می شد. ازدواج یا معلولیت را نمی گویم بلکه فرهنگی که حاکم بر این دسته فیلم ها هست را مَد نظر دارم. یک «فیلمفارسی» با نماهای شیکِ بی فایده.
آیـــا یلــدا به خود تا اکنون گفته است که درست است پای من مشکل دارد، امــا من نیــازی به حرف دیگران ندارم و خودم هستم که به دیگران هم اضافه می کنم.
در اواسط فیلم مخاطب متوجه می شود که پدر خانواده اعتیاد داشته و مادر در هراسان است که نکند از فضل پدر، پسر را حاصل. سراسر داستان به جای این که روح حاکم بر فضا روحی باشد که در دل آنها شخصیت هایی بلند قامت، استــوار، خود محور بیرون بیاید؛ نه سراسر شخصیت های قد کوتاه و لاغر.
اساساً مخـــاطب تمایل دارد داستانی که می بیند از خودش بلندتر باشد؛ داستان به او اضــافه کند نه این که مخاطب به داستان وام دهد. در رابطه ای که بین مخاطب و فیلم در مورد اینجا بدون من شکل می گیرد اساساً مخاطب به فیلم وام می دهد نه فیلم به مخاطب؛ کافی است شخصیت ها را در ذهن مجسم کنیم. یلــدا فقط بلد است گل چینی بشویید؛ نه این که حتی درست کند؛ چون ما بیشتر دیده ایم که او را شستشو می دهد که احتمالاً او دچار مرضی به نام وسواس شده است؛ چون این کار برای یک دختر 25-26 ساله مناسب نیست. برای کودک مناسب است نه فردی که عاشق می شود و در وقت ازدواج است.
یلــدا نمی تواند در جمعی باشد، حتی حرف دل اش را بزند؛ از این رو بیکار، منفعل، و غمگین است. یلدا روحیه خوبی ندارد، پس چرا بابد نقش اول این داستان بی روحیه و منفعل باشد؟ پس تماشاگر با کدامین شخصیت مخاطب زیست کند؟
مادر خانه کمی محکم تر است تا جایی که در اواخر داستان فیلم پیشنهاد قبلی پسرش را که باز کردن شیر گاز است مطرح می کند. خب مگر این آدم ها ما به ازای بیرونی ندارنند؟ البته که دارند؛ اما چرا کارگردان ها به دنبال انسان هایی هستند که حتی خودشان هم در کار خودشان درمانده هستند؟ حالا می خواهند به دیگران هم آموزش دهند! مگر نمی شود در اســارت بود اما عزت نگه داشت؟ می شود.
اساسا فیــلم بر پــایه چیزی که از آن به عنوان «فقدان تــوکل» یاد می کنم بنا نهاده شـده اسـت. چراکه در هیچ کجای فیــلم آدم ها فراتر از خودشان نمی روند و دارای روح کوچک در بـدنی بزرگ هستند و این نه حسنی برای بدن و نه برای روح است.
آدم هایی که از سطح خودشان پرواز نمی کند، چه انتظاری است که سطح دیگران را به پرواز در آورند؟ اگــر مخاطب با شخصیت های این فیلم فقط اندکی احساس همذات پنداری می کنند فقط به خاطر شیک بودن فضاها است. اساساً آدم ها پشت این سینمای شیک پنهــان می شوند و سپس حرف های نامطلوب را می گویند. آیا اصلاً جایی برای توکل در فیلــم هست؟
آری، زمانی که انســان از خودِ خودشان خارج می شوند و تمــسک پیدا می کند به خارج از حیطه خودشان، توکل پیدا می کنند. این مسئله ربطی هم به ایرانی بودن یا غیر ایرانی بودن ندارد. اما حــالا که فیلمــساز ایرانی است، چرا «تــوکل» در شخصیت های فیلم ندارد؟ چون اساس داستان به هم می ریزد؟ یعنی اصالــت داستان نسبت به روح «تــوکل» ارجح است؟!
لحظه ای را که مادر پیشنهاد قبلی پسرش را مجدد گوشــزدِمخاطب می کند یاد آورید. مادر به پسر می گوید که شیر گاز را جدی گفتی؟ در این لحظه که اصـل نیاز و تــوکل به غــیر از خود است چه نامفهوم و چه منحرف مطرح می کند؛ انگــار فیلمسازانِ ما؛ خــدا را گاهی فراموش می کنند که در کارها باشد.
خارج از از بحث شخصیت و دوربین و فضاها و چیزهایی که به نظر نگارنده زمــانی که روح حاکــم بر داســـــتان، روحی است عذاب آور، دیگر مهم نیست که دوربین و فضا ها چگونه چیده شده اند؛ حتی اگر جای دوربین هم به درستی انتخاب شود اما تفکر مشکل داشته باشد؛ با درست چیدن فضا ها و نماها، تفکر تغییر پیدا نمی کند.
آیــا مخاطب مهم نیست؟ اصل با مخاطب است؛ اما مگر بنده مخاطب این سینما نیستم؟ هیچ گاه هدف وسیله را توجیه نمی کند. هدف جلب مخاطب است؛ اما با چه فُرمی و با چه محتوایی؟ از نظر سینمایی داستان در حدود چهل دقیقه مقدمه می گوید و بعد از چهل دقیقه تازه حرکت داستان آغاز می شود. داستان در اصل از آنجایی شروع می شود که رضا به عنوان خواستگار (که خودش نمی داند) به خانه یلدا دعوت شده و سپس شروع به بحــران می کند. اساساً داستان از دقیقه چهل به بعد وارد بحران می شود. داستــان صرفاً روایت می کند و زاویه دیدی در آن وجود ندارد.
زمانی که رضا عکس نامزد خودش را به یــلدا نشان می دهد یلــدا به درون اتاق اش می رود و رضــا که نه خجالتی است و نه ترسو، اما می رود؛ با کدام منطق داستانی؟! یک رفتن سفارشـــی. اگر رضا خجالتی بود و اهل عقل نبود، این کارش معنا پیدا می کند؛ اما زمانی که رضا خارج می شود، یلــدا می آید بیرون از اتاق اش و به مادرش بــا حال و هوای نامناسب می گوید: «رضا می خواد عروسی کنه من عکس نامزدش رو دیدم. رضا می خواد با اون به هم بزنه!» خب این که جای ناراحتی و عصبی شدن ندارد. رضــا توضیح می دهد و شما قانع می شوید یا نمی شوید و احیاناً ازدواج می کنید. این که داستان را پیچ در پیچ کنید تا به بحــران برسد که داستان منطقی پیدا نمی کند. داستان نیازی به شخصیت دارد تا شرایــط را عوض کند؛ نه اینکه تغییر شرایط سفارش نویسنده باشد. یلدا مجنون می شود و غذا نمی خورد و حرف نمی زند؛ خوب برای چی؟ برای این که رضا می خواهد از نامزدش جدا شود و با او ازدواج کند؟!
اما وقتی رضا را در کوچه می بینیم؛ خلاف این داستان های کاذب را می شنویم. رضا وقتی به احســان می گوید که «اون روز من ترسیدم برای یلدا خانم ماجرا رو تعریف کنم.» اینجا پارادوکس رخ می دهد. پس یلدا وقتی اینجوری می شود که اصلاً ماجرا را نمی دانسته؟!
بامزه ترین حالت داستان انتهای آن است که انگار در خیال احســان می گذرد؛ امــا چه خیالی؟ خیــال که سراسر جالب و آرمانی است. آرمانی بودن خیــال؛ اصل خیال است. پس چرا یلــدا هنوز کامل خوب نشده؟ شده؟ و اگر خیال نیست، پس چرا یلــدا از گذشته خود خیلی بهتر شده؟ مگر صدای عشق که در نوار کاست موجود است می شنود، چه کار می کند با دلش؟ اصلاً چه کار می کند با دل بشر؟
این عشق مصنوعی است نه حقیقی. این یک سکانس بیخودی و مصنوعی است. اگر خیال نیست چرا تصویر اسلوموشن است؟و اگر هست چه خیال ناقصی و باطلی که آدم هایی به جاهایی می رسند که از خود هیچ ندارند و در هیچ کاری قوی نیستند و سراسر از خود سستی نشان می دهند. اساساً انسان ها در خیالشان آن هم خیال سالم و زنده زندگی و فکر می کنند نه خیال ناقص.
وای وای بــر آن هایی که سست قدم هستند و وای بر انســان هایی که بر سر هیچ خود را باخته و هیچ تفکری و نظری ندارنند.
در آخــــر اینجا بدون من فیلمِ بدی است؛ از نظر موضوع که سینمای ایران و سینمای جهان نیازی به اینگونه عشق های پوچ و آدم های دست چندم ندارد و حرفی جدی برای گفتن ندارد. برخی افراد بسیار می گردنند تا آدم هایی برای فیلمشان انتخاب کنند که عقب مانده فکری، بیکار، بی فکر، فاقد مسئولیت، معتاد، آواره و سر گردان، بی اصول و عدم اعتماد به نفس و تباه شده را جلوی دوربین می برنند. نمی دانم این کارشان چه افتخاری برای آنها به ارمغان خواهد آورد! «خداوندا بگـــذار تا ما به شما تــوکل و تمسک جوییم.»
حمید رضا وهابی
فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود یک خورشیدی
Vahabi.hr@gmail.com
در همین رابطه با دیدگاهی متفاوت بخوانید
چیرگی تخیل بر واقعیت؛ نقد و بررسی فیلم اینجا بدون من ساخته بهرام توکلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|