پرده سینما
یا حکیم
دفتر بیست و چهارم
اول دی ماه ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه
سایت پرده سینما دیشب یک ساله شد. این یک سالگی البته به خودی خود متضمن هیچ فضیلت خاصی نیست؛ بلکه منظری برای مرور یک سال خاطره است. شب یلدای پارسال مراسم رونمایی سایت برگزار شد و حالا که فکر می کنم در کنار حضور بزرگان و سروران ارجمندی مثل ناصر طهماسب، ابوالحسن تهامی، علی کسمایی، جواد طوسی، رضا یزدانی، نیروان غنی پور، نغمه رضایی، مرتضی شمیسا، خدایار قاقانی، محمود توسلیان و... چندین نفر دیگری که حافظه ام به ذکر نامشان یاری نمی دهد، در مراسم رونمایی، خاطره برانگیزترین حضور برای من، حضور آیدین آغداشلو بود.
در حالی که خیلی از دوستان صمیمی من، که شخصاً انتظار حضورشان را داشتم برای آمدن به مراسم بهانه تراشیدند، اما آیدین که حضورش به قول جواد طوسی عزیز به تنهایی کفایت همه مذاکرات بود به هیچ منّتی تاج سروری را به سر من گذاشت و وقتی تشکر خشک و خالی ام را تقدیمش کردم پاسخ داد «این حق دوستی قدیمی ماست» چه جمله گرانقدری در این زمانه! «حق دوستی قدیمی!» چیزی که در این زمانه مفهومش را از دست داده است. اینکه آغداشلو حضورهای کمرنگ و گهگاهی مرا در زندگی اش «دوستی قدیمی» یاد می کرد برایم ارزش فراوانی دارد و تا ابد هم خواهد داشت. حتی اختلاف نظرهای هولناک من با یکی دو نفر از دوستان صمیمی و قدیمی او که گهگاه به «دشمنی» هم تعبیر شده، مانعی بر سر راه اجابت دعوت من نشد و او به مراسم آمد، سایت را تا ابد منوّر کرد و تا پایان مراسم هم حضور داشت.
**********
همیشه نویسنده کم کاری بوده ام. از چند ماهی یک مقاله، تا چند سال یک مقاله نوشته ام! تعارض عجیبی است که چنین آدمی سردبیر یک سایت سینمایی بشود! و من خودم را گرفتار این تعارض کردم! طبق یک قانون نانوشته سایت های سینمایی باید هر روز «به روز» شوند. و برای اجرای این قانون نوشته نشده معمولاً هر خبری در وب سایت ها درج می شود. ولی ما علاقه ای به این کار نداریم. فضیلتی در این نمی بینیم که هر روز ده - پانزده خبر مختلف را از خبرگزاری ها بگیریم و روی سایت بگذاریم. از اول هم قرار سایت این نبود. اگرچه در ماههای اول حجم اخبار سایت گسترده تر بود، اما از شهریور ماه به تدریج پوشش خبری سایت را کاهش دادیم. مگر اینکه در شرایط خاصی اتفاق مهمی رخ دهد.
**********
وقتی نگاه می کنم می بینم با یادداشت قبلی ام هفتاد روز فاصله دارم و از خودم تعجب می کنم. چقدر گرفتار بوده ام که فرصت نکرده ام برای صفحه «یادداشت سردبیر» چند خطی بنویسم؟! حقیقتش این است که نمی دانم چقدر نوشته هایم به درد به خور یا به درد نخور هستند، ولی عادت ندارم زیاد یا بیخودی یا از سر تکلیف روزانه و به شکل از سرواکنی چیزی بنویسم. این کار را یکجور بی احترامی نسبت به خودم و مخاطبان می دانم. معمولاً آنقدر صبر می کنم تا وادار به نوشتن شوم.
در دو ماه اخیر قبل از آنکه «گرفتار» باشم «متحیر» بوده ام. متحیر رفتارهایی که شبانه روز دور و بر خودم می بینم و نمی دانم با آنها چه می شود کرد؟ کاغذی برداشتم و فهرستی از چیزهایی که باعث حیرتم شده روی آن یادداشت کردم:
یک)تلفن همراهم زنگ می خورد. از آن سو جوانی می پرسد «آقای محمدی؟» جواب می دهم «نخیر اشتباه گرفته اید.» تلفن را قطع نمی کند و ازم می پرسد «مطمئنید؟» متعجب می مانم که باید چکار کنم؟ کارت شناسایی بهش نشان دهم؟ تلفن را قطع می کنم.
دو)جشنواره ای در شهر دیگری برگزار می شود. از ما نه حالی می پرسند، نه تعارفی می کنند، نه دعوتی و نه هیچ! مهمان ها، آگهی ها، داوران، و... همه به جشنواره می روند و می آیند. پس از پایان جشنواره پیامکی از سوی یکی از دست اندرکاران اجرایی به من می رسد که «گزارش تحلیلی جشنواره آماده شده است. برایتان بفرستم؟» قبل از اینکه از خودم بپرسم چرا این ها تا چند روز پیش که جشنواره برگزار می شد یاد ما نمی افتادند، سؤال دیگری ذهنم را به خودش مشغول می کند: مگر گزارش تحلیلی را نباید منتقد تحلیلگری بر جشنواره بنویسد؟ مگر گزارش تحلیلی از درون جشنواره «به فرموده» نوشته می شود؟ اصلاً می دانیم «گزارش تحلیلی» چیست؟
سه)چندی پیش وب سایت حوزه هنری شهر کرد دو مقاله «قلمرو مشترک سینمای هیچکاک و ادبیات سیال ذهن» و «زیبایی شناسی حرکت دوربین» من را بدون ذکر نام نویسنده و سایت منبع چاپ کرده بود، هرچه کامنت گذاشتیم و ایمیل زدیم (حتی به رییس حوزه هنری شهر کرد) افاقه نکرد. چند وقت بعد یک روزنامه سینمایی همین کار را با چندین مقاله ما انجام داد، چند وقت بعد یک وبلاگ سینمایی یکی از مقالات مفصل ما را بدون ذکر منبع منتشر کرد، پیام فرستادیم که ذکر منبع کنید. نه تنها ذکر منبع نکرد، بلکه هر هفته با سربلندی خبرنامه اش را برای ما می فرستند! گویا ناشکری کرده بودیم! چون اخیراً دیدم وبلاگ دیگری مقاله تحلیلی و تفصیلی «قلمرو مشترک سینمای هیچکاک و ادبیات سیال ذهن» را نه تنها بدون ذکر منبع و نام نویسنده چاپ کرده، بلکه اسم خودش را به شکل مخفف به عنوان نویسنده مقاله پایین مطلب نوشته! س.ر.طبیب! جالب اینجاست که دو نفر از خوانندگان مقاله از او پرسش هایی را درباره مفاهیم مقاله طرح کرده اند، اما س.ر. طبیب جوابی به پرسش ها نداده است! چون نویسنده مقاله ایشان نیست!
چهار)بیست و هشتم آذر ماه پیامکی برایم آمد که مرا دعوت می کرد به تماشای یک فیلم مستند. زمان نمایش فیلم شش روز قبل تر بود! یعنی بیست و دوم آذر ماه! پیامک شش روز در راه بوده؟ یا فرستنده شش روز خواب بوده؟ تاریخ ارسال به روز بود!
پنج)از فستیوالی که ایرانیان خارج از کشور برای فیلم های ایرانی برگزار می کنند ایمیلی برای ما آمد که برنامه های چند روز جشنواره در آن ارسال شده بود. متهی به زبان انگلیسی! نمی دانم، توقع داشتند ما برنامه جشنواره آنها را ترجمه کنیم و بگذاریم در سایت؟
شش)معمولاً در مناسبت های مذهبی مهم، تیتر اصلی سایت تبریک یا تسلیت آن مناسبت است. اخیراً در یکی از مناسبت ها کامنتی آمده بود که «پاچه خواری همایونی نکنید»! چه بدبختیم ما! احترام به دین الهی و آبا و اجدادی مان، احترام به کاملترین و آخرین دین جهان را چه می نامیم؟!
هفت)چندی پیش یک وب سایت سینمایی از ما خواست لینک آنها را در سایت پرده سینما قرار دهیم، در عوض آنها هم لینک ما را در سایت شان (با شرایطی که مد نظر ما بود) قرار دهند. اگرچه اصولاً علاقه ای به تبادل لینک ندارم، اما چون خیلی تمایل داشتند و در شهرستان هم بودند وظیفه خود دانستم این کار را برایشان انجام دهم. ماهها گذشت. یک روز اتفاقی به سایت شان سری زدم. دیدم اتفاقاً لینک تمام وب سایت ها و وبلاگ ها و خبرگزاری ها را گذاشته اند به جز "پرده سینما"! در حالی که با آنها تبادل لینک هم نداشتند! واقعاً نداشتن لینک برایم مهم نبود. رفتار رذیلانه برایم ناخوشایند بود. لینک شان را قطع کردم. فردا در بخش «تماس با ما» پیامی نظرم را جلب کرد: «با سلام، بنا بر تشخیصی شخصی، از دیدگاه شما ما را لایق همسایگی ندانستید که لینک ما را بر داشته ای، خیالی نیست، با این نامهربانی ها آشنا هستم... می توانی برای آخرین بار سری به وب سایت بی محتوای ما بزنی و جایگاهی که برایت در نظر گرفته ام بیبنی و دیگر هیچ!!!»
راستش من هرگز به آن سایت سر نزدم. امیدوارم موفق باشند.
هشت)بهمن ماه سال گذشته جوانی سراغ من آمد. گفت دارد کتابی درباره یک شخصیت سینمایی می نویسد و خواست من هم مقاله ای برای کتاب او بنویسم. تا خرداد ماه درگیر پیامک های او بودم. در فرصت های مختلف چند فیلم مرتبط با موضوع را که برایم آورده بود دیدم، و بالاخره اواخر تیر ماه توانستم دو سه روز وقتم را خالی کنم و مقاله را خدمت آن جوان عزیز ارسال کنم. جالب اینجا بود که پس از چند ماه درگیری ذهنی و صرف وقت و انرژی، حتی یک اعلام وصول یا تشکر خشک و خالی هم از من نشد! خب ما که برای اینطور موارد نه قراردادی می بندیم و نه پولی دریافت می کنیم. استحقاق یک تشکر خشک و خالی را که داریم! از رو نرفتم و به آن جوان نازنین پیامک زدم که آیا مقاله را وصول کرده؟ گفت بله. ولی هنوز فرصت خواندن آن را پیدا نکرده. به خاطر همین تماسی نگرفته است. و خب هنوز که هنوز است فرصتی برای یک تشکر خشک و خالی هم پیدا نکرده! کاش از اینطور موارد عبرت بگیرم.
نه)در دوران کودکی فیلمی دیدم که شخصی نقشه گنج را درون یک بطری خالی گذاشته بود، در بطری را چوب پنبه زده بود و در دریا رهایش کرده بود. معمولاً در فیلم ها توی این بطری ها پیام کمک (اس. او .اس) می فرستادند، اما این یکی، نقشه گنج بود. و بطری را رها کرده بود در دریا که یکی پیدایش کند و گنج را صاحب شود.
چند روز پیش دیدم شخصی در دنیای وب چنین کاری را کرده بود. یک فایل را در قالب «ورد» و «پی دی اف» رها کرده بود در وب. بدون هیچ نشانه و آدرسی از فرستنده! و در نزدیک به یکصد صفحه، لینک تقریباً هزار آلبوم موسیقی فیلم را در اختیار یابنده گذاشته بود! و بیشترشان شاهکار و نایاب. البته ما از اینترنتی که سرعت شایسته داشته باشد محرومیم. اما خیلی ها در اختیار دارند. و من با خودم فکر می کردم چه سخاوتی! چه دل بزرگی که نقشه هزار آلبوم موسیقی متن فیلم را در اختیار یابنده ها قرار دهی تا از آن استفاده کنند. این، نقشه گنج زمانه ی ماست. در این دوران که بیشتر آدمها را بخل و حسد و کینه فرا گرفته، در این زمانه که آدمها بضاعت مادی یا معنوی شان را دو دستی می چسبند که نکند گوشه ای از آن به وجود دیگری بساید و منتفع اش کند، در آن سوی جهان عده ای چه کرامتی دارند!
دوست منتقدی را به یاد آوردم که با دوستان دیگرش «دی وی دی» مبادله می کرد. دقیقاً یک فیلم می گرفت و یک فیلم می داد. این مهم نبود که هیچ سخاوتی نداشت، بلکه مهم این بود که وقتی می دید از بین دو همکارش یکی به فلان فیلم مثلاً هال اشبی نظر ممتنعی دارد و دیگری هیجان زیادی برای دیدن آن فیلم دارد، حاضر نمی شد آن فیلم را با آن شخصی که جوینده و منتظرش است مبادله کند، بلکه آن را با دوستی مبادله می کرد که نظر ممتنعی در مورد آن فیلم داشت!
چرا؟! برای او که فرقی نمی کرد فیلم را به کدام دوست بدهد! او که یک فیلم می داد و یک فیلم می گرفت! با اینهمه از دادن فیلم به آدمی که مشتاق دیدن آن بود پروا می کرد. چون می دانست آن طرف از این فیلم لذت خواهد برد و تماشای آن فیلم برایش با هیجان زیادی همراه خواهد بود. اما بخل و حسد دوست منتقد عزیز من مانع می شد که فیلم را با اهل آن مبادله کند! بخیل بودن و حسد داشتن و تنگ نظری حتی بر لذت دیگران!
ده)به نظرم بهتر است چشم به روی همه اینها ببندم. چرا باید اینهمه خودم را درگیر کنم؟ شب یلدا پس از سالها یکی از کتابهای محبوب سال های دورم را مرور کردم: «جشن بیکران» ارنست همینگوی. آن هم وصف حال و روز آدم های دیگر در زمانه دیگری است. وصف حال ما هم می ماند برای بعد و نسل بعدی. خیلی وقت ها حس می کنم دوست دارم کار سایت را به دیگری بسپارم، و برسم به کار فیلمسازی که بیشتر مورد علاقه ام هست. خدا خدا می کنم بهانه ای برای توقف کار سایت پیدا کنم، یا یکی را خدا برساند که عهده دار مقالات سایت بشود. به هرحال دعای عاقبت به خیری که قدما در حق عزیزانشان می کردند حقیقتاً چیز بزرگی است. شاید نباید جایی برای دلتنگی و گلایه باشد. چون به قول لسان الغیب شیراز
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند
غلامعباس فاضلی
برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|