پرده سینما
یا مقلب القلوب والابصار
پانزدهم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه
اسفند ماه را دوست دارم. بوی عید را می دهد. مردم پر تب و تاب اند و بازارها شلوغ. از پنجره آپارتمان که به بیرون نگاه می کنی می بینی هر روز پرده خانه ای می افتد تا شسته شود. شیشه پنجره ها تمیز می شود و خواهی نخواهی دل آدم ها هم زنگارش را می زداید. شادی و امید بین مردم بیشتر می شود و من این را خیلی دوست دارم. آقا جواد طوسی را به علتی در سال گذشته اصلاً زیارت نکردم تا رسیدیم به جشنواره فجر و آنجا به دستبوسی شان شتافتم. کم و بیش می دانم آقا جواد دم عید اتفاقاً دل اش می گیرد. چون عید او را بیشتر یاد آنهایی می اندازد که ندار هستند. و شادی اش را با غصه ندارها طاق می زند.
توی دلم مانده که بهش بگویم: آقا جواد! دوست مشترکمان هفت رنگ سفره هفت سین می اندازد و بار عام عید دیدنی به خواص و عوام می دهد و آخرش پایش را می کند توی کفش شما که «من هم مث آقا جواد غصه دار بیچاره هام و نوروز بهم نمی چسبد!»
آقا جواد! ما که همیشه ندار بوده ایم! با شما هم که همیشه «ندار»یم. پس به قول آقا کیمیایی«اجازه بدهید کنار شما، دستمون رو کفش شما، یه بارم بشیم هم قد شما!» دل ما طاقت این طاق زدن ها را ندارد. امسال هم که شکر خدا جرم همه طرف برده و درو کرده. پس عید امسال را به خاطر ما لبخندی از ته دل بزن که دل دوستدارانتان هم شاد شود.
**********
از وقتی یادم می آید خانه پدری ام رسماً کاروانسرا بود! مادرم به شوخی می گفت کاروانسرای «شبلی»! پدر و مادرم نه فقط همیشه سفره دار بودند، بلکه روی خوش با مهمان داشتند. مهمان ها از دور و نزدیک می آمدند و می ماندند. بعد که خوب میزبانی می شدند راهشان را می گرفتند و می رفتند و اگر زمانی احیاناً با یکی از ما روبرو می شدند از سلامی خشک و خالی هم دریغ می کردند. هیچ وقت قدرشناسی کوچک یا تشکر مختصری در کار نبود. مادرم می گفت تقصیر نانوایی محله ماست، نان اش نمک ندارد! مهمان ها نمک گیر نمی شوند!
دست من هم بی نمک بوده همیشه! اگرچه هرگز توقع قدرشناسی نداشته ام، اما از عداوت بعضی دوستان تعجب می کنم.
-با دوست و همکار منتقدی سال هاست سلام و علیک و درد دل و سر سفره افطاری با هم نشستن و دعوت به سخنرانی کردن و تقدیم کتاب و معرفی کتاب در سایت و عکس یادگاری گرفتن و کوه رفتن و تئاتر دیدن و تلفن زدن و راهنمایی در امورات مختلف زندگی دادن و با ماشین رساندن و وعده دیدار گذاشتن و سینماتک رفتن و... داریم. چندی پیش در خانه سینما دیدم اش و سلام کردم. جواب سلام ما را زور زورکی داد و راهش را کج کرد و رفت. امسال در برج میلاد شروع کرد زیرپای یکی از نویسندگان سایت نشستن و در باغ سبز را به او نشان دادن، که از این سایت به جای دیگری برو! به مجله فلان و روزنامه بهمان برو و از فلانی جدا شو! چرا؟ من دلیل اش را نفهمیدم. ازش پرسیدم که چرا این کار را می کنی؟ جواب درستی نداد. بعد از زمزمه نامفهومی از دستم فرار کرد! می شود کسی ازش بپرسد مسئله اش چیست؟ اسمش هست...
-آقای فیلمسازی که سال گذشته از فیلم اش حمایت کردیم و دلیل مان برای این حمایت فقط فیلم او بود، چند بار در طول سال به من ایمیل زد که فلانی از فیلم من و کتاب من حمایت کن. «از آنجا كه اینجانب خیلی مناسبات رسانهای (بویژه اینترنتی) را نمی شناسم و هیچوقت در مناسبات باندی حضور نداشته و درگیر بده بستانهای غیر حرفهای هم نبودهام لذا فیلم من كه با مصیبت و یك تنه ساخته ساخته شده است مهجور مانده است.خواهشمندم در خصوص اطلاع رسانی اخبار مربوط به رویداهای فیلم در سایت تان اینجانب را حمایت كنید. در ضمن...» ما هم گفتیم چشم! کتاب را معرفی کردیم و حمایت از فیلم ماند برای زمان اکران. اتفاقاً در جشنواره مرا دید. نه سلامی، نه علیکی، نه تشکری. رویش را کج کرد طرف دیگر! چرا؟ من نمی دانم. می شود شما ازش بپرسید؟ اسم اش هست...
**********
یکی از خوانندگان سایت از اورمیه تماس گرفت. مقاله در ستایش فیلم سریال پرویز دوایی را خوانده بود و اصرار و تقاضا داشت سریال فلاش گوردون را برایش تهیه کنیم که دوست دارد عیدی به یکی از آدم هایی که خاطره از آن سال ها دارد هدیه کند. خب چنین کاری نه در زمره کارهای ماست، و نه اصلاً دسترسی به فلاش گوردون (1940-1936) داشتیم. نشانی جاهایی را که فکر می کردیم ممکن است بتواند این فیلم سریال را پیدا کند بهش دادیم. اما گفت در اورمیه است و دست اش کوتاه از همه جا. و باز اصرار می کرد. راست اش برای اولین و آخرین بار فقط به دو علت تصمیم گرفتم این کار را ابرایش انجام دهم. تأکید می کنم برای اولین و آخرین بار! که فردا این مورد استثنایی روال ما نشود!
دلیل اول اینکه از شهری تماس می گرفت که جمعی از بهترین مردمان آنجا هستند. یادم هست دو سال پیش که برای چندین و چندمین بار به اورمیه سفر کرده بودم، وقتی در تقاطعی با اتومبیل دیگری تلاقی پیدا می کردیم و اتفاقاً راه هم مال آن اتومبیل بود چون ما مهمان و ناآشنا بودیم، راننده طرف مقابل با لبخندی پشت فرمان، راه را به ما می داد. در تهران و خیلی شهرها معمولاً اینطور تلاقی ها به نگاه های خشم آلود و بد و بیراه و هتاکی منجر می شود. اما مردم اورمیه مهربان و آرام بودند.به نظرم به گردن من حق داشتند.
دلیل دوم این بود که این دوست نادیده ما فلاش گوردون را برای دل خودش نمی خواست. بلکه نیت اش این بود که دل دیگری را شاد کند. خب چرا ما در این تصمیم نیکو همراهی اش نکنیم. کار خیر کردن فقط مدرسه سازی و لوله کشی نیست. از دست ما هم این برمی آید! «لا یکلف الله نفساً الّا وسعها». از قضا «سنگ»ی را بلند کردیم و از «زیر سنگ» فلاش گوردون درآمد. خودمان هم متحیر شدیم! واقعاً هیچ جا پیدا نمی شد و از فقط زیر سنگ درآمد. الحمدلله و المنة خدا هم به دل ما نگاه کرد و همان جا اجر ما را داد. چون «زیر سنگ» هم فلاش گوردون بود و هم ماجراهای کاپیتان مارول (شزم) و هم فانتوم را. بنابراین به لطف الله تبارک و تعالی الحی القیوم ما هم سفری کردیم به دنیای بچگی های پرویز دوایی نازنین. جای شما خالی!
**********
این موضوع «کارشناس» هم معضلی شده در شبکه چهار تلویزیون. خیلی از این «کارشناس»ها تصور می کنند «کارشناسی» یعنی این که باید در هر مورد و زمینه ای اظهار نظر کنند. از سهروردی و فلسفه اشراق گرفته تا زیرپوش بازیکنان تیم ملی! کسی نیست یادآوری کند خاموشی فضیلت عمده ایست. خیلی وقت ها «کارشناسی» یعنی خاموش ماندن. گزاف نگفتن. بیراه حرف نزدن. بزرگان ما هم همینطور بوده اند. علما و فضلا همین کار را کرده اند. برخی آنقدر خاموش بوده اند که با حرکت پلک یا گوشه نگاهی به مریدان و مخاطبان می فهمانند که چی به چی است.
چند شب پیش در شبکه چهار سیما، در یکی از این برنامه هایی که مد شده یک میز این سو باشد و یک میز آن سو، برنامه ای درباره نقش دوبله در انیمیشن پخش می شد. مجری میز این سویی برنامه که از «کارشناسان» صاحب نام! شبکه بود. بارانی تن اش بود! بارانی! و زیر بارانی یک بلوز قرمز راه راه پوشیده بود! اگر بارانی را درمی آورد شبیه «قلقلی» برنامه کودک می شد و با بارانی شده بود جناب همفری بوگارت در «شبکه ایرانیان فرهیخته»! مهمان برنامه سر میز آن سویی اشاره ای به نام فریدون دائمی کرد که این «کارشناس» عزیز از میز این سویی جمله معترضه فرمود که «بله، یاد فریدون دائمی به خیر. صدای ایشان در فیلم های مستند هرگز فراموش نمی شود. چه استادی بودند» و بعد چند جمله دیگر در وصف تبحر فریدون دائمی در مستندگویی افاضه فرمود! من حیرت کردم! فریدون دائمی مدیر دوبلاژ خوب سال های دور، مستندگو نبود. آنونس می گفت! این »کارشناس» فاضل فرق آنونس و فیلم مستند را نمی فهمد یا در ذهن مبارک اش نام فریدون دائمی به خاطر شباهت لفظی! با نام هوشنگ لطیف پور اشتباه شده است؟!
چند دقیقه ای گذشت و باز مهمان های آن سویی نامی از مرحوم عزت الله مقبلی بردند، که «کارشناس» عزیز از میز این سویی پرید وسط که «بله! عزت الله مقبلی! اگرچه صدای ایشان مشخصه خاصی نداشت، اما یکی از استادان دوبله بودند» مرد حسابی چه می گویی؟! اگر صدای عزت الله مقبلی مشخصه خاصی نداشت، پس صدای کی داشت؟ هنوز پس از بیست و دو سال از درگذشت مقبلی هیچکس نتوانسته مثل او و با مشخصه ی صدای او جای الیور هاردی حرف بزند. بعید می دانم تا بیست و دو سال بعد هم کسی بتواند این کار را بکند. چرا به خاطر اصرار بر حرّافی و ابتلا به بیماری پرگویی منزلت حرفه ای اشخاص بزرگ را مخدوش می کنیم؟
**********
از اول اسفند ماه انتشار مقالات سایت پرده سینما در دیگر پایگاه های اینترتی (وبلاگ ها و وب سایت ها) را ممنوع اعلام کردیم. ملاحظات زیادی ما را به این تصمیم جدی و قاطع واداشت. این ملاحظات در ادامه پاک شدن یکی دو وبلاگ و فیلتر شدن یکی دو وبسایت که مقالات ما را منتشر کرده بودند لحاظ شد. دو دلیل جدی ما برای این تصمیم به شرح زیر بود:
یک)برخی از وب سایت ها و وبلاگ ها مقالات سایت پرده سینما را با اهداف و اغراض سیاسی منتشر می کردند و به مقالات ما رنگ و بویی خارج از شکل اولیه می دادند. به خصوص که اجازه انتشار کامنت هایی را در وبلاگ یا وب سایت شان می دادند که در آن به افراد حقیقی یا حقوقی توهین و هتاکی می شد. دستاویز آنها هم این بود که این مقاله قبلاً در سایت پرده سینما منتشر شده است!
دو)برخی وب سایت ها و وبلاگ ها با انتشار مقالات ما در پایگاه های اینترنتی در واقع رتبه «سرچ» گوگل را از ما می دزدیدند. یعنی زود مقاله را کپی – پی ست می کردند و در جستجوی گوگل قبل از ما قرار می گرفتند. از آنجا که ما برای حروفچینی، صفحه بندی و نگارش مقالات زحمت زیادی کشیده بودیم آنها در واقع خیلی زود سکه ما را به نام خودشان ضرب می کردند!
نکته جالب توجه این بود که این افراد در لفاف امانتداری و درستکاری و وجاهت ظاهری، مقالات ما را می دزدیدند! مثلاً یک وب سایت «موجه» نقد بنده بر فیلم سعادت آباد را دقیقاً کپی –پی ست کرده و برای خالی نبودن عریضه آن را با دو سه جمله از فیلمنامه سعادت آباد در سایت دیگری همراه و بعد آخرش نوشته «منابع: فلان و فلان و سایت پرده سینما»!
«منابع» مثلاً یعنی اینکه ما تحقیق کرده ایم! منابع یعنی مثلاً اینکه چندین مقاله را زیر و رور کرده ایم تا این مقاله جدید تألیف شده! نه اینکه کپی –پی ست از سایت فلان و سایت بهمان! یک جور فرصت طلبی موذیانه!
یا مثلاً ما کلی تلاش کرده ایم، تلفن زده ایم، پرس و جو کرده ایم، فیلم دیده ایم و جدول ارزشگذاری فیلم های جشنواره بیست و نهم از دیدگاه منقدان سایت پرده سینما را تهیه و در سایت قرار داده ایم. این افراد عین به عین جدول ما را کپی –پی ست کرده اند و در سایت گذاشته اند. فقط در کمال خودخواهی نام «سایت پرده سینما» را از عنوان جدول حذف کرده اند و اسم جدول آنها شده «جدول ارزشگذاری فیلم های جشنواره بیست و نهم از دیدگاه منتقدان» کدام منتقدان؟! آخرش هم نوشته اند «منبع: سایت پرده سینما»!
بله روزگار غریبی شده. همه راه های سرقت های به ظاهر مشروع را یاد گرفته اند. جالب اینجاست که پس از این تصمیم برای ما یادداشت می گذارند که «...اینترنت فضای به اشتراک گذاری اطلاعات است و این اولین بار است که در تمام وبسایت های دنیا این عنوان را در سایت پرده سینما می بینم که استقاده از این مطلب در وبسایت های دیگر ممنوع می باشد! فکر می کنم ابداع کنندگان اینترنت با دیدن این جمله سرگیجه بگیرند...» دوست عزیز! غصه دیگران را نخورید! سرگیجه نمی گیرند. اینترنت فضای به اشتراک گذاری است نه سرقت! چه کسی گفته شما حق دارید مقالات دیگران را در سایت و وبلاگ تان کپی – پی ست کنید؟! البته همه مجاز هستند بیایند و مقالات ما را مطالعه و ملاحظه کنند. ما مقالات را به اشتراک گذاشته ایم. اما نه برای انتشار مجدد در وبسایت و وبلاگ شما! ما خبرگزاری نیستیم و تمایلی نداریم در مقام یک خبرگزاری عمل کنیم. چنانچه کسانی مایل به معرفی مقالات ما هستند اگر ریگی ته کفش شان نیست و نیت خیر دارند چرا به اصل مقاله لینک نمی دهند؟ مگر از دانشنامه ویکی پدیا یا بریتانیکا جدی ترند؟ به علاوه که خوشبختانه چنین رویکردی در وبسایت های ایرانی هم مسبوق به سابقه است. به هرحال بر تصمیمی که گرفته ایم اصرار داریم. برای همه هم آرزوی موفقیت و سربلندی می کنیم.
**********
نقد همکارمان موحد منتقم بر فیلم جدایی نادر از سیمین در سایت آی ام دی بی منتشر شده است. به موحد عزیز تبریک می گوییم و به موفقیت او افتخار می کنیم. ما هم از سربلندی او خوشحالیم.
**********
در سالن رسانه های جشنواره فجر پشت کامپیوتر مشغول کار بودم که جوان خبرنگاری آمد جلو و با من سلام و علیک کرد. گفت همه مقالات من را درباره ژاله کاظمی خوانده است. اضافه کرد که در زمان حیات ژاله روزی به دفتر او رفته و کلی عکس از او گرفته! حرف مهملی بود و من در برابر این حرف سکوت کردم. همیشه مادرم بهم می گفت با زبان کسی را نرنجانم و دل کسی را نشکنم. همیشه جمله معروفی را اندرز می داد که: «آدم با حرفی که چاق نمی شود چرا لاغر بشود؟!» همیشه می گفت چرا باید با گفتن جمله هایی مثل «چقدر شکسته شدی! چقدر پیر شدی! چقدر لاغر شدی! چقدر حرف بدی زدی! و..» روحیه کسی را خراب کنیم و احیاناً دل او را بشکنیم؟ به خصوص در مورد مهمان همیشه تأکید می کرد نباید چیزی بگوییم که او برنجد. اگرچه در مقام یک منتقد سینمایی همیشه خلاف این نصیحت مادرم عمل کردم و تندترین و صریح ترین مقالات را نوشتم، اما در رفتارهای عمومی پند او را سرلوحه رفتارم قرار دادم. البته در برابر حرف های بیراهی که بسیاری می گویند تأییدی نثارشان نمی کنم، اما تلاش می کنم خودم را با سکوت و خاموشی، از ورطه لاف و گزاف آنها برهانم! بنابراین به جای اینکه به این خبرنگار محترم بگویم معلوم است مقالات مرا نخوانده، چون اگر خوانده بود می فهمید ژاله کاظمی نه اصلاً کسی را به دفتر، آتلیه یا آپارتمان اش راه می داد و نه ابداً اجازه عکس گرفتن را به کسی می داد. فقط سکوت کردم. تا اینکه خودش چند لحظه بعد گفت «این ها را گفتم که دل شما را بسوزانم!» و رفت. من با خودم فکر کردم چرا ما اینطور شده ایم؟ چرا یا بی دلیل می خواهیم دل این وآن را بسوزانیم؟ و یا اگر می خواهیم با کسی دوست شویم یا سر گفتگو را باز کنیم بدترین و آزاردهنده ترین راه را انتخاب می کنیم؟! من نمی دانم، شما می دانید؟
چه چیزی بهتر از اینکه کلام را با گفتاری دلنشین از خواجه شیراز به پایان برسانیم که می فرمایند:
گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم / نسبت مکن به غير که اينها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نيست/ فهم ضعيف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد/ وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت / يا وصل دوست يا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت /عيسی دمی کجاست که احيای ما کند
غلامعباس فاضلی
برای مشاهده دیگر یادداشتها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|