پرده سینما
بسم الله الرحمن الرحیم
نزدیک به پنج ماه از آخرین یادداشت سردبیر سایت «پرده سینما» می گذرد. یادداشتی که در آن زمان تصور می کردم یادداشت خداحافظی خواهد بود. اما این اتفاق نیافتاد. در حالی که تصمیم داشتم چند روز پس از آن رسماً توقف فعالیت سایت پرده سینما و محدود شدن آن به آرشیو مقالات قبلی را اعلام کنم اما سید رضا منتظری عزیز به رغم مشکلات کاری متعددی که داشت مانع ام شد و سایت به فعالیت خود ادامه داد.
اما این، دلیل اصلی ننوشتن «یادداشت سردبیر» نیست. شدت گرفتن بیماری پدرم و سانحه ای که برای یکی دیگر از نزدیکان ام پیش آمد و همچنین مشغله کاری منجر به چیزی حدود پنج ماه مرخصی من شد. در این پنج ماهه رویدادهای متعددی برایم قابل تأمل بودند. شاید مهم ترین آنها در دوردست ها اتفاق افتاد: مرگ اندرو ساریس.
وقتی خبر درگذشت اندرو ساریس منتقد بزرگ تاریخ سینما را خواندم در جا خشک ام زد! هم حیرت به خاطر اینکه انتظار مرگ او را نداشتم و فکر می کردم در سال 1962 با نوشتن مقاله مفصل اش در توضیح و تبیین تئوری مؤلف، جرعه ای از آب حیات را نوشیده است و هرگز نخواهد مرد! و هم به خاطر اینکه دیدم خبر درگذشت او را حدود یک ماه بعد می خوانم! چرا خود ما در سایت پرده سینما متوجه مرگ او نشدیم؟!
نام اندرو ساریس برایم تداعی کننده ی والاترین جایگاهی است که یک منتقد فیلم می تواند داشته باشد. به نظرم او اگرچه به اندازه رابین وود پرطمطراق نبود، اما قطعاً منتقد بزرگ تری بود. شاید از این رو که برای نخستین بار توانست به دیدگاه های پراکنده ای که ده- دوازده سال قبل تر در فرانسه و حتی انگلستان و خود ایالات متحده شکل گرفته بود انسجامی بدهد و آن ها را به یک تئوری سینمایی برساند. یک تئوری باشکوه و به اعتقاد من ابدی که البته در ایران کمتر مفهوم آن به درستی درک شد: تئوری مؤلف.
من ساریس را عمیقاً دوست داشتم و یکی از آرزوهایم این بود که روزی او را از نزدیک ببینم! زمانی که در سال 1373 نخستین فیلم ام تئوری مؤلف را ساختم در عنوانبندی فیلم ام را به او تقدیم کردم! «فیلمی از غلامعباس فاضلی- تقدیم به اندرو ساریس» و این را با خط انگلیسی هم ذیل خط فارسی نوشتم! البته او هرگز از این هدیه ای که در این سوی دنیا به او تقدیم شد و فیلمی که بر اساس تئوری تبیین یافته از سوی او ساخته شد خبری پیدا نکرد! در توصیف او شاید بتوانم بگویم ساریس روشن بین ترین ترین منتقد فیلم در تاریخ سینما بود. نه همچون راجر ایبرت پرآوازه سطحی نگر بود و نه همچون رابین وود افسانه ای، استعداد این را داشت که از از کاه کوه بسازد! با مرگ او سینما بهترین منتقدش را از دست داد.
***********
سقوط همشهری کین به رتبه دوم از ده فیلم برتر تاریخ سینما به تعبیر من دیگر رویداد تلخ این چند ماه اخیر بود. اگرچهسرگیجه را بسیار دوست دارم اما وقتی خواندم این فیلم از همشهری کین پیشی گرفته و به مقام اول ارتقا یافته است بغض ام گرفت. اگرچه این سیر صعودی برای سرگیجه که در نظرخواهی های ده سالانه فصلنامه «سایت اند ساوند» از سال 1972 همچنان حرکتی رو به بالا را داشت قابل پیش بینی بود، اما حتم دارم همان طور که تاد مک کارتی در مقاله کوتاه اما بسیار بسیار درخشان اش «منتقدان مجرد و رویاهای عاشقانه! چرا «سرگیجه» «همشهری کین» را شکست داد و به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما برگزیده شد؟» به آن اشاره می کند قطعاً جایگاه این فیلم از همشهری کین پایین تر است. من بی بروبرگرد طرفدار سلطنت همشهری کین هستم! هم به این علت این فیلم و اورسن ولز را در تاریخ سینما بی بدیل و مسحور کننده می دانم و این را قبلاً هم در مقاله ای نوشته ام. هم به این دلیل که فکر می کنم اشاره تاد مک کارتی در مقاله اش به وجود تقلب در نظرخواهی سال 2012 «سایت اند ساوند» از سوی نیک جیمز سردبیر جدید «سایت اند ساوند» اشاره ای سخت قابل اعتناست. سوای نیمه اول مقاله که تاد مک کارتی که محترمانه به رفتار مغرضانه نیک جیمز سردبیر «سایت اند ساوند» اشاره می کند بخش هایی از نیمه دوم که دلائل محبوبیت سرگیجه مورد اشاره تاد مک کارتی قرار می گیرد فوق العاده است! بخشی که مک کارتی می نویسد:
«به نظر من انتخاب سرگیجه به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما بیشتر انتخابی احساسی است تا زیباییشناسانه، فیلمی که به شدت منتقدان مجرد را که رویاهای عاشقانه در سر دارند و خیلی احساسی هستند، به خود جذب میکند و اغلب کسانی که در این نظرسنجی شرکت کردند اولین باری که فیلم را دیدند مجرد بودهاند. این فیلم بیننده را به خود میخواند و اغوا میکند و او را به حالتی خلسهوار میبرد و برای بسیاری از مردان جوان که معتقد به ایده زن آرمانی و امکان خلق زنی با معیارهای خود هستند، جذاب است.»
شاید این نخستین بار در تاریخ سینما باشد که منتقدی از درون جامعه منتقدان، به ارتباط تجرد و تأهل با انتخاب های بهترین های عمر منتقدان اشاره، و ثابت می کند حتی برای منتقدان همیشه معیارهای زیبایی شناسانه همه چیز را تعیین نمی کند! و به ویژه اشاره تاریخی مک کارتی به دیدگاه فرانسوا تروفو درباره سرگیجه بی بدیل است: «تروفو پس از پایان سرگیجه با اینکه فیلم را بسیار دوست داشت، اما اعتراف کرد فیلم فاصله بعیدی با یک فیلم کامل دارد...»
و بالاخره باید اشاره کنم به باریک بینی تاد مک کارتی و اشاره به جای او به موسیقی برنارد هرمن: «یک ابزار دراماتیک مشترک در همشهری کین و سرگیجه وجود دارد و آن برنارد هرمان است، آهنگساز هر دو فیلم. جرأت اش را دارم و میگویم سرگیجه هرگز به جایگاهی که امروز دارد نمیرسید، هرگز چنین منزلتی را که امروز دارد نمیدید، اگر موسیقی جداییناپذیر برنارد هرمان برای فیلم نبود.»
اتفاقاً پس از سال ها جستجو بالاخره چند هفته پیش به لطف دوست نازنینی به موسیقی کامل فیلم سرگیجه دست پیدا کردم. آلبومی که برخلاف صفحه ها و کاست ها و سی دی های قبلیِ اجرای برنارد هرمن و همچنین اجرای مجدد جوئل مک نیلی که در 16 تراک عرضه شدند شامل 42 تراک بود! تا کلکسیونر موسیقی فیلم نباشید به لذت دریافت چنین آلبومی پی نخواهید برد! چندین قطعه فوق العاده در این آلبوم بود که قبلاً فقط روی فیلم شنیده بودم. قطعاتی مثل:
The window
The Past
The Girl
The letter
Goodnight
The beauty parlor
و چندین قطعه دیگر. فکر می کنم با شنیدن این آلبوم بار دیگر درستی حرف تاد مک کارتی اثبات می شود که همشهری کین فیلمی والاتر و بزرگ تر از سرگیجه است!
**********
در یک روز گرم تابستانی در بولوار کشاورز، سردر سینما «بولوار» عکس بروس لی و پوستر فیلم اژدها وارد می شود (1974) توجه ام را جلب می کند! خدای من! خواب می بینم؟! یاد اکران جنجالی این فیلم در سال 1354 در سینما «کاپری» می افتم و آرزویم برای اینکه فیلم را روی پرده این سینما ببینم که نشد! من فقط یک فیلم از بروس لی روی پرده سینما دیدم و آن راه اژدها روی پرده سینما «ساحل» اهواز بود. جلو می روم و از بانوی بلیط فروشی که پشت یک شیشه ضخیم قرار گرفته و صدایش به زحمت شنیده می شود می پرسم که آیا فیلم 35 میلی متری است؟ یا نسخه دیجیتال است؟ پاسخ می دهد این پوستر برای ضبط یک سریال تلویزیونی روی سردر سینما قرار گرفته و فقط همین! با اینکه آب سردی روی تن ام می ریزند ولی از خداوند ممنونم که همان چند ثانیه حس خوشبختی بزرگی کردم. یک سفر چند ثانیه ای به دوران کودکی فوق العاده است!
**********
سکوت کردن خیلی سخت است! پس از مرگ ژاله کاظمی بانوی اول دوبله فارسی من خیلی چیزها درباره او نوشتم. اما پس از درگذشت علی کسمایی پدر دوبله فارسی سکوت مطلقی اختیار کردم. بعضی وقت ها باید ساکت ماند و چیزی نگفت. دوست عزیزم آقای رضا مقدم مقاله بسیار مفید و سودمندی درباره حضرت استاد مرقوم فرمودند و به بنده هم امر کردند که درباره ایشان بنویسم. ولی هرچه می کنم سکوت را ارجح می دانم. اخیراً خواندم که استاد هنوز سنگ قبری ندارند. خبر دردناکی بود. به خصوص برای کسی که بداند علی کسمایی آدم فقیر یا بی وارثی نبود. مرد متمولی بود که بود که تا واپسین روز زندگی حقوق خوب و مسکن مناسب داشت و دوستانی صمیمی و جان نثار. او شکر خدا آنقدر تمول داشت که میلیون ها تومان در این سال های آخر به زنی که سرپرست خانوار بود بخشید و میلیون ها میلیون را در سال های قبل تر به اقوام نزدیک و آنها را فرنگ فرستاد و خرج تحصیل شان را داد و برایشان خانه خرید و.... اما در این واپسین روزها برخی طوری جلوه دادند که انگار علی کسمایی محتاج بوده و دیگران از او حمایت و نگهداری می کرده اند! نه آقا! نه خانم! من سکوت کرده ام و چیزی نمی گویم. اما اگر لب به سخن بگشایم وضعیت دردناکی برای خیلی ها پیش خواهد آمد. خدا رحمت کند علی کسمایی را. فعلاً خروارها خاطره از ایشان را گوشه ای مکتوم کرده ام و دهان بسته ام. گاهی برای ایشان فاتحه ای می خوانم و خیراتی می کنم. خدا رحمت شان کند.
**********
هر کجا پا می گذاریم نوشته شده «این مکان به دوربین مدار بسته مجهز است»! به نظرم حتی از کتاب «1984» جرج اورول هم فراتر رفته ایم! مسئله فقط فروشگاه های زنجیره ای یا طلافروشی ها یا فروشگاه های صوتی و تصویری و… نیستند بقالی ها و دکه های روزنامه فروشی هم به دوربین مدار بسته مجهز شده اند. نمی دانم این بخش دیگری از روند مواجهه ما با تکنولوژی است؟ یا… خدا آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند.
**********
یکی از چیزهایی که دل ام به شدت برایش تنگ شده آلبوم عکس است. قبلاً یکی از چیزهایی که معرف پیشینه هر خانواده ای بود آلبوم عکس آن خانواده بود. هر خانواده چند آلبوم عکس داشت. یکی چسبی، دیگری پِرِسی. یکی کوچک، و یکی بزرگ. یکی آلبوم عروسی، و دیگری آلبوم سفر و آن یکی مهمانی ها و… با ورق زدن هر صفحه از آلبوم دوست یا فامیل ات به چیز با عظمتی در وجود او یا خانواده اش پی می بردی. هر خانواده ای یک «عکاس باشی» داشت که معمولاً پدر خانواده یا پسر بزرگ خانواده بود. عکاسی ذوق و حوصله و منزلتی داشت. اما حالا همه چیز در صفحات لپ تاپ ها و کامپیوترها و گوشی های موبایل خلاصه شده است! عکس ها یکی پس از دیگری روی ال سی دی تغییر می کنند و کم و بیش همه محدود به یک فاصله زمانی نزدیک هستند. در بیشتر آنها حتی کمترین ذوق و هنری در عکاسی دیده نمی شود. فکر نمی کردم روزی آلبوم عکس چیزی اینقدر نایاب شود.
**********
خیلی کم سینما می روم. سالی یک بار یا چیزی در همین حدود. دل ام برای سالن های سینمایی که وجودم را تسخیر کنند تنگ شده است. سالنی مثل سینما «اوکسین» اهواز که بیست و نه سال پیش کئوما را آنجا دیدم وروح مرا خودش برد، یا سالن سینمایی در اورمیه که ربع قرن پیش فیلمجلادان هم می میرند فریتز لانگ را آنجا دیدم، یا سینما «ستاره» تهران که نخستین بار گروهبان راتلیج جان فورد را روی پرده آن دیدم و حالا آن سالن خراب شده است. یا سینما «سپیده» و سه بار تماشای محله چینی ها روی پرده نقره ای آن. سینما «تئاتر کوچک» و تماشای کی لارگو جان هیوستن روی پرده کوچک آن، و یا سینما «آفریقا» و آن صبح های جمعه آخر هر ماه و نمایش فیلم های هفتاد میلی متری روی پرده منحنی آن.
چند سال است برنامه نمایش فیلم «فیلمخانه ملی ایران» تعطیل شده و ظاهراً هیچکسی هم کک اش نمی گزد! زمانی سینماتک «سپیده» هم برنامه نمایش فیلمی داشت که آن هم تعطیل شده است. واقعاً نمی دانم تکلیف کسانی که دوست دارند روی پرده فیلم ببینند و سالن سینما را حس کنند چیست؟
به هر حال در شش ماه گذشته فقط یک بار به سینما رفتم (بیشتر فیلم ها را قبلاً در جشنواره فجر دیده بودم) و آن فیلم انتهای خیابان هشتم بود. به نظرم فوق العاده بود و افسوس می خورم چرا این فیلم در جشنواره فجر به نمایش درنیامد که در آن صورت خیلی از فیلم ها را از تک و تا می انداخت.
**********
تنسی ویلیامز را خیلی دوست دارم. به نظرم او بزرگترین نویسنده تولد یافته در قرن بیستم است (متولد 1911). یکی دو سال پیش یک اقتباس سینمایی از یکی از آثار او در سینمای ایران ساخته شد و در جشنواره فجر به نمایش درآمد که البته من در جشنواره آن را ندیدم. اما کسانی که فیلم را دیده بودند خیلی از آن تعریف کردند و عموم تماشاگران طبقه متوسط هم در زمان اکران فیلم از آن خوششان آمد. ما در سایت پرده سینما دو نقد از فیلم منتشر کردیم که یکی مثبت بود و دیگری که بعدتر منتشر شد منفی. کامنت ها به طور کلی از نقد مثبت حمایت می کردند و نویسنده نقد منفی را با شدت کم سابقه ای مورد نکوهش قرار می دادند.
چند روز پیش فیلم را روی دی وی دی دیدم و به نظرم یک افتضاح تمام بود! آنقدر که نتوانستم در این یادداشت چیزی درباره اش ننویسم! (خیلی تلاش کردم در این یادداشت نیش نزنم ولی چه کنم که به قول معروف «نیش عقرب نه از ره کین است»!) فیلم در مقام یک اقتباس از نمایشنامه تنسی ویلیامز چرند مطلق بود. در مقام یک فیلم اقتباسی تصور کنید فیلمی بر اساس «هملت» شکسپیر ساخته شود و در آن هملت سرخوش و دون ژوان صفت باشد و اوفلیا ریاضی دان، مادر هملت از شوهرش بخواهد عموی هملت را بکشد و روح عمو بر هملت ظاهر شود و... واقعاً چه چیزی از «هملت» شکسپیر باقی می ماند؟ آیا نام این کار «اقتباس» است؟ طبیعی است که اقتباس از تنسی ویلیامز اصولی دارد که در وهله اول وفادار بوده به جوهره و روح اثر اوست. چیزی که در این فیلم وجود نداشت.
اما فیلم به عنوان یک اثر مستقل و غیر اقتباسی هم فاجعه بود! شخصیت پردازی، فضا سازی، انتخاب زاویه دید، و حتی برگزیدن نامی برای فیلم، همه و همه اشتباه بود. قصد نوشتن نقدی به این فیلم را ندارم و اصلا «یادداشت سردبیر» محل نوشتن نقد فیلم نیست، بلکه همه این ها را نوشتم که بگویم منتقد فیلم بخیل نیست! خب فیلمی به تعبیر من تا این حد بد، چه در جشنواره فجر، چه در جشنواره های خارجی، و چه بین تماشاگران، طرفداران زیادی پیدا کرد و کاری اش نمی شود کرد! ما به خاطر موفقیت دیگران هم خدا را شکرمی کنیم! ما بخیل نیستیم!
**********
خیلی نوشتم و فکر می کنم آنقدر زیاد که کمیّت کم کاری پنج ماه گذشته ام جبران شد! گاهی که دیرتر می نویسم دوستان بهم لطف می کنند و علت دیرکردم را جویا می شوند. از لطف شان ممنونم. در این زمانه ای که همه احوال هم را به ندرت می پرسند این احوال پرسی ها و جویا حال و روز یکدیگر شدن ها خیلی ارزش دارد. قدر این سراغ گرفتن ها را می دانم و از دوستان ممنونم. حال ام چندان خوش نیست و این را کتمان نمی کنم. اما مگر نه اینکه حضرت حافظ می فرمایند:
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت آتش زند به خرمنِ غم دود آهِ تو
غلامعباس فاضلی
بیست و پنجم شهریور ماه سال نود و یک
برای مشاهده دیگر یادداشتها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|