غلامعباس فاضلی
به نام خالق هستی بخش مهربان
پاییز نسبتاً سختی را گذراندم! از این رو پس از تأخیر قابل توجهی این یادداشت را می نویسم. اگرچه متولد پاییز هستم، اما اقرار می کنم همیشه تابستان را به آن ترجیح می دهم. پاییز امسال هم بیشتر با مشغله کاری فراوان، و مراقبت از یکی از نزدیکانم که در بستر بیماری بود گذشت. به جز چند روز بارانی دلپذیر و چند ساعت گپ و گفت با دوستان ندیم و قدیم و یک سفر کوتاه، بقیه اش چندان دلپذیر نبود! روز تولدم جز چند پیامک خودکار از بانک و بیمه، کسی سراغی ازم نگرفت و به این ترتیب، اگر یک نفر عکس نایابی از فیلم محبوبم آنی هال (1977) را روی تخته شاسی چاپ نمی کرد و بهم کادو نمی داد، کلکسیون تنهایی ام کامل می شد! حتی شب یلدا که فعالیت سایت وارد پنجمین سال خود شد، فرصتی نشد چیزی در این باره بنویسم.
بیشترین چیزی که در مدت این سه ماهه ذهن مرا به خودش مشغول کرده و نمی دانم چطور می شود راه چاره ای برایش جست، تغییر عمده ای و البته خطرناکی است که در نحوه فیلم دیدن سینما دوست ها به وجود آمده است.
در سال های دورتر ما فیلم های مهم تاریخ سینما را در یک فرایند جمعی روی پرده سینما می دیدیم. در سال های بعد با گسترش سیستم نمایش خانگی عادت کردیم فیلم ها روی صفحه تلویزیون (که طی دو دهه اخیر به تکامل فنی درخشانی رسید) ببینیم. فیلم ها در سال های دورتر روی نوار ویدئو، و در سال های بعد روی دی وی دی به دست ما می رسیدند و این اواخر رفته رفته «بلو ری» هم پایش به خانه ها باز شد.
به این ترتیب ما فیلم ها در یک فرایند دیدار جمعی (در سینما یا آمفی تئاتر، یا فیلمخانه یا سینماتک و...) و گاه در فرایندی که متعلق به جمع کوچک تری مثل خانواده، یا دوستان، و حتی خلوت خودمان بود، می دیدم.
در این شکل فیلم دیدن ما جلوی پرده سینما، یا صفحه تلویزیون می نشستیم و با یک ارتباط قابل قبول، فیلم های بد را ارزیابی می کردیم و از فیلم های خوب لذت می بردیم. و اینطور بود که خیلی از لحظه های مهم تاریخ سینما، خیلی از سکانس ها درخشان، و خیلی از جملات استثنایی بر ذهن ما نقش بستند. هزاران جمله و جزئیات و سکانس که هر هر لحظه آنها را به یاد می آوریم. لحظه هایی که لزوماً متعلق به فیلم های آنتونیونی و فلینی و هیچکاک و ولز و وایلر نبودند و خیلی وقت ها در فیلم های متوسط تری جلوه گر می شدند. هر کدام در گنجینه خاطراتمان چندین جواهر اینچنینی داریم:
-وقتی در فیلم دونده ماراتن (1976) لارنس اولیویه داستین هافمن را می نشاند روی صندلی دندانپزشکی و فقط ازش می پرسد «امنه؟»
-وقتی در فیلم پاپیون (1973) استیو مک کویین پروانه خالکوبی شده روی سینه اش را به نگهبان نشان می دهد و می گوید «چقدر می گیری این پروانه را توی پاناما تحویل بدی؟»
-نگاه هایی که در دفتر روزنامه «واشنگتن پست» بین رابرت ردفورد و داستین هافمن و سردبیرشان جیسون روباردز در فیلم همه مردان رییس جمهور (1976) رد و بدل می شود.
- وقتی در فیلم غول (1956) راک هادسن از تگزاس به ویرجینیا برمی گردد تا الیزابت تیلور را که با او قهر کرده و به بهانه عروسی خواهرش آنجا رفته به تگزاس برگرداند. او درست در لحظه ای که عاقد دارد خواهر الیزابت تیلور را به عقد داماد جوان درمی آورد وارد خانه می شود و فقط چند نگاه بین او و الیزابت تیلور رد و بدل می شود که بیننده را افسون می کند.
-همه جملات فیلم آنی هال (1977)
-وقتی در داشتن و نداشتن (1945) لورن باکال حین گفتگو با همفری بوگارت پلک هایش را سریع باز می کند و می بندد!
--وقتی انجی دیکنسون در فیلم ریوبراوو (1959) برای ادای احترام به جان وین دست اش را جلوی سرش بالا می آورد.
-راه رفتن هنری فاندا در فیلم خوشه های خشم (1940)
و... هر کدام از ما می توانیم فهرستی از لحظه های محبوب مان در فیلم های مختلفی که دیده ایم را قطار کنیم و برای خودمان یا دیگران بنویسیم. این لحظه ها مدیون آن شیوه فیلم نگاه کردنی بود که در بالا به آن اشاره کردم.
اما در سال های اخیر اتفاق دیگری رخ داده. بارها برای من پیش آمده که وقتی با دوست سینماشناسی از یک فیلم خوب صحبت می کنم، یا آن فیلم را بهش معرفی می کنم، یا توصیه می کنم آن را ببیند، فوراً می رود سروقت سایت «آی ام دی بی» و می گوید «نه! این فیلم نمره 5.6 گرفته!»، یا «تو «آی ام دی بی» بهش 4.8 دادند و...
در یک رفتار مشابه وقتی برخی از دوستان می خواهند فیلمی را به من معرفی کنند می گویند توی «آی ام دی بی» نمره 8.9 گرفته..» در یکی دو سال اخیر بارها جملات اینچنینی شنیده ام.
در واقع حتی تماشاگران خردمندتر، قدرت داوری خود بر فیلم ها را (حتی در مرحله انتخاب آنها برای دیدن) از دست داده اند و معیار جدید (و به اعتقاد من غیر قابل اتکایی) را برای اینکه آیا فلان فیلم را ببینند یا نبینند برگزیده اند.
این فاجعه وقتی کامل تر می شود که وقتی در گفتگوهای روزمره بارها می شنوم دوستی می گوید یک «هارد» دارد که مثلاً 200 فیلم در آن هست! و هارد هایی را می بینم روی آنها دهها و صدها فیلم (درهم!) است و بین آدم ها رد و بدل می شود! به این ترتیب افراد زیادی را دیده ام که روزی چند فیلم را روی «لپ تاپ» می بینند، اما در فرایندی که به نظر من شبیه تخمه شکستن است! با سرعت، بدون دقت در جزئیات و لحظه ها، روی صفحه کوچک و از فاصله ای که بیشتر مناسب نگاه کردن به آینه و شانه کردن موهاست تا فیلم دیدن!
بارها شده وقتی از این آدم ها پرسیده ام فلان فیلم را دیده؟ نمی داند که دیده یا نه؟ و وقتی ازم توضیحات بیشتری در مورد داستان یا بازیگران به او می دهم، می گوید «بله! یادم اومد» اما آیا این واقعاً فیلم دیدن است؟
حیف ام می آید برای صدها و هزارها جمله و نگاه و فصل درخشان، که یا به خاطر نمره پایین داشتن در «آی ام دی بی» از دیدن آنها صرفنظر می شود و یا روی صفحه کوچک «لپ تاپ» محو.
تصمیم داشتم این یادداشت را با نوشتن درباره مرگ سیدفیلد، پیتر اوتول، جولیانو جما، کارن بلاک و جون فونتین ادامه بدهم. در مورد هر کدام از آنها خیلی حرف داشتم، اما موکول اش می کنم به مجالی دیگر، اگر عمری باقی بود.
با کلامی از لسان الغیب شیرازی این دفتر را به پایان می رسانم که خوش فرمود:
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی
غلامعباس فاضلی
شانزدهم دی ماه سال نود و دو
برای خواندن دیگر یادداشت ها اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|