پرده سینما

یادداشت سردبیر: دفتر پنجاه و سوم- من و فیلمهای تابستانی ام!

غلامعباس فاضلی








به نام خداوند بخشنده مهربان

 

دفتر پنجاه و سوم

 

 

تابستان بی پایان. اثر لئونید آفریموفهیچ تابستانی را در تهران اینطور پرغبار به یاد نمی آورم! با وجود بهار دل انگیز امسال و فروردین و اردیبهشت پرطراوت، خرداد و تیرِ خشک و پرغبارِ نود و چهار برایم غیرمنتظره بود.

نیمه نخست سال را بسیار دوست می دارم، اما در ماه هایی که سپری شد، کمتر از روزهای بلند و پرآفتاب نیرو گرفتم. نمی دانم! شاید ازین رو که مرگ محمدرضا مقدسیان در بهار امسال اندوهی به حزن همیشگی ام افزود. نازنینی بی بدیل بود؛ با مهربانی لایزالی که در روزهای سخت مرگ پدرم بی دریغ نثارم کرد و هرگز از یادش نمی برم. این ماه های واپسین در بستر بیماری افتاد و هر از گاهی تلفنی حال اش را جویا می شدم. با وجود رابطه کم و بیش رسمی مان، در گفتگوهای تلفنی آخر مرا صمیمیانه با نام کوچک ام خطاب کرد و این برایم ارزنده بود.

مرگ!... حقیقت بزرگی پشت این مفهوم نهفته است. و من راه های حیرت آوری برای پیچیده تر کردن این معنا در پیش می گیرم. تلفن رفتگان در گوشی یا دفتر تلفن ام ذخیره می ماند و حسی «بورخس»ی به من می گوید اگر به آن شماره زنگ بزنم می توانم صدایشان را بشنوم. مثل تلفن ژاله کاظمی، که هنوز داخل دفتر تلفن قدیمی در دسترس ام است، تلفن پدرم که هنوز به نام «آقاجون» در گوشی ام ذخیره است، و تلفن محمدرضا مقدسیان.

مرگ شهریار عدل هم برایم غیرمنتظره و دردناک بود. در روزهای آشفتگی ام، دو- سه روز پس از تشیع اش دریافتم که او از میان ما رفته. جواهری بی همتا بود. حدود یک دهه پیش هنگام تهیه یک برنامه تلویزیونی که به انگیزه ی رویداد خجسته «بازسازی و ترمیم فیلم های دوره قاجار کاخ گلستان» او را دیدم و به نظرم انسانی شریف، سختکوش و فرزانه آمد. افسوس که دیگر در میان مان نیست.

 

*****

 

سنترال پارکنخستین روز ماه رمضان افطاری مهمان خانواده نغمه رضایی بودم. در تعطیلات تابستانی دانشگاه «دلاور» از ایالات متحده به تهران بازگشته و برای من سوغاتی محبوب از آن سوی اقیانوس اطلس آورده: شمشیر لیزری جنگ ستارگان (2005-1977)! دلداگی ام به اسباب بازی های پسرانه زدودنی نیست! ماشین های اسباب بازی، شمشیرها، لباس ها... چندی پیش در یک فروشگاه مبلمان، تختخواب «جک گنجیشکه» (جک اسپارو) را دیدم. مخصوص پسربچه ها بود. بالای تختخواب به شکل سکان کشتی «جک گنجیشکه» (جانی دپ) در فیلم دزدان دریایی کارائیب (2011-2003)طراحی شده بود، روتختی با شمایل «جک اسپارو» طراحی شوده بود و شاید از همه جالب تر خنجر مرصع «جک اسپارو» بود که روی تختخواب برق می زد! واقعاً دل ام خواست می داشتم اش!

هدیه دیگر نغمه از «ینگه دنیا» کتابی دیدنی و خواندنی درباره «سنترال پارک» بود. همان جایی که داستین هافمن با گرمکن پاره اش در فیلم دونده ماراتون (1976) تمرین می کند و وودی آلن و دایان کیتون در فیلم آنی هال (1977) یکدیگر را می بینند. «سنترال پارک»ی که تصویر به یاد ماندنی اش در فیلم هایی مثل شمال از شمال غربی (1977)، ساعت (1945)، خیز (1971)، لورا (1944)، راننده تاکسی (1976) و... فراموش نشدنی است، در ذهن من مثل معبد خاطره هاست.

این افطاری در نخستین شب ماه مبارک رمضان برایم به یادماندنی بود.

*****

معمولاً پاسخ ام به دعوت ها با یک پاسخ پیش فرض منفی همراه است. بیشتر وقت ها تلاش می کنم به دعوت های مختلف برای همکاری، برای حضور، برای مشارکت و... پاسخ منفی بدهم. معمولاً وقتی به خاطر وساطت یک دوست به چنین ماجرایی دعوت می شوم خلاص شدن از ورطه آن دشوارتر است! مثلاً دعوت می شود دبیر یک جشنواره سینمایی شوم که یک سایت سینمایی تازه تأسیس می خواهد برگزارش کند! در تلویزیون در مورد فیلم تام بندانگشتی حرف بزنم! مجری یک برنامه تلویزیونی شوم! کارشناس ثابت سینمایی در یک برنامه شبانه تلویزیونی! در گرفتاری های شب عید که یک پایم شمال و یکی تهران است در یک برنامه تلویزیونی منتقد مهمان باشم و یکی دو فیلم نوروزی را نقد و بررسی کنم! با فلان مجله «نقد شفاهی» کنم که نظرم درباره فلان فیلم چیست؟ برای فلان روزنامه مقاله بنویسم! در فیلم مستندی که قرار است در مورد یکی آدم های مورد احترام من بسازند حضور داشته باشم و...

از تمام این دعوت ها می گریزم. علاقه ای ندارم هر جایی دیده یا خوانده شوم. اما گاه رفتار جهان اطراف ام به گونه ای است که واقعاً دلواپس اصغر فرهادی می شوم! مثلاً رفته ام«ابن بابویه» که گوشی موبایل ام زنگ می خورد. وقتی پاسخ می دهم صدایی آن سوی خط بی مقدمه و مثل یک نوار ضبط شده شروع می کند به طرح مسئله: «سلام آقای فاضلی! ما یک فیلمی داریم که موضوعش درباره...» و دارد با شتاب جلو می رود که حرف اش را قطع می کنم: «ببخشید شما هنوز خودتان را معرفی نکرده اید!» پاسخ می دهد: «من [...] هستم» نه نام اش آشناست، نه شماره اش، نه می گوید از چه مؤسسه، شرکت، اداره، یا سازمانی تماس گرفته! بهش می گویم الان جایی هستم و نمی توانم صحبت کنم. بیست دقیقه بعد زنگ بزند... که ظاهراً به عالیجناب برمی خورد و اصلاً زنگ نمی زند!

از فلان مجله می خواهند نظرم را درباره فلان فیلم بدانند «مایلیم با شما گفتگویی داشته باشیم درباره فیلم...» می گویم من تمایلی به این کار ندارم. دختر جوان آن سوی خط بی ادبانه ادامه می دهد: «یعنی از چیزی می ترسید که نمی خواهید اظهار نظر کنید؟» چه جمله احمقانه ای! جواب می دهم: «نه اصولاً با نقد شفاهی میانه ای ندارم ولی فرض کنید می ترسم! شما یا همکارانتان قرار است از من حمایت کنید؟!»

واقعاً در چند ماه اخیر از خودم می پرسم اصغر فرهادی چه می کشد؟! وقتی من که کاره ای نیستم مدام در معرض انواع سوءاستفاده ها و تعرضات قرار می گیرم، کارگردان برنده جایزه اسکار چه وضعیتی دارد؟ که اگر کمی بی حوصله هم باشد کلی حرف و حدیث پشت سرش درمی آید و داستان برایش درست می شود که فلانی چقدر خودش را می گیرد!

به هر حال اردیبهشت ماه یکی از دوستانی که حدود بیست سال است با هم رفاقت داریم بهم زنگ زد که آقایی خوش نام خیال دارد برای شبکه سوم سیما مسابقه ای درباره دوبله فارسی بسازد و با توجه به تخصص و مطالعات و مقالات شما می خواهد شما با ایشان همکاری کنید و...

به اعتبار دوستی قدیم «اطاعت از رفاقت» کردم و رفتم دفتر این آقای «موجه» که چه عزت و احترامی به ما گذاشت و گفت ما می خواهیم شما در این برنامه هم سوالات را طراحی کنید، هم داور باشد، هم کلیپ ها را بسازید، هم به عنوان کارشناس درباره دوبلورها حرف بزنید، هم تکه های فیلم ها را برای مسابقه برگزینید!

با خودم فکر کردم «کی برود اینهمه راه را؟!» و بهش گفتم در مورد حضور تصویری ام که من تمایلی ندارم اما در مورد طراحی پرسش های برنامه می توانم همکاری کنم.

و شروع کردم به دادن ایده های تازه و نو درباره پرسش های متفاوت درباره دوبله فارسی. پسر جوانی کنار ما نشسته بود که جناب «خوش نام» فرمودند «ایشان پسرم هستند و دانشجوی اخراجی رشته سینما» و شروع کرد به وصف جانفشانی های پسرش در جریانات سال 1388 که منجر به اخراج ایشان از دانشگاه شده. و بعد به دختر باوقاری که در دفتر گام برمی داشت اشاره کرد و گفت «ایشان هم عروس من هستند»

خب من هم از همه جا بی خبر درباره اینکه چطور این مسابقه متفاوت تر و بهتر طراحی شود ایده می دادم و حاضران با اشتیاق یادداشت برمی داشتند و اظهار مسرت می کردند.

دوست مشترک ما هفته بعد به من زنگ زد و دعوت کرد به دیدار دیگری با حضرت عالیجناب!

در جلسه دوم باز ایده های جدیدی را مطرح کردم و داشتم ادامه می دادم که حضرت «عالیجناب» تهیه کننده برنامه و از افراد «موجه» شبکه سوم سیما وسط گفتگوی ما عروس شان را صدا زدند «مهدیه! بابا اون کتابا رو بیار!» عروس خانم وارد شدند و تعدادی کتاب رمان درجه دو و سه گذاشتند روی میز. حضرت «پدرشوهر» رو کردند به من و گفتند: «با توجه به چیزهایی که شما در جلسه گذشته فرمودید خواستم بدانم این کتاب ها مناسب هست که بچه ها با همینا کار را انجام بدهند؟»

لای یکی از کتابها را باز کردم. یک رمان درجه دو بود که ظاهراً در دوران نامزدی، عروس خانم به آقازاده هدیه داده بود! صفحه اول کتاب نوشته شده بود: «تولدت مبارک!» و کمی پایین تر این جمله اضافه شده بود: «کتابامو بیار!»

خیلی راحت می شد رابطه پرشور و رومانتیک بین عروس خانم و آقازاده را از همین دو خط دریافت و اتفاقاً بهش غبطه خورد! «کتابامو بیار!» نوشتن چنین جمله ای کنار «تولدت مبارک» حاکی از رابطه ای نایاب بود. ولی خب این ها چه ربطی به من داشت؟! خیلی ساده است! ربط اش این است که من باید در ترافیک تهران کار و زندگی ام را رها کنم و از این سوی شهر به آن ور شهر بروم و جلوی یک میز شیشه ای چای بنوشم و تجربیات چندین و چند ساله ام را بریزم در یک جمع خانوادگی و تازه هفته بعد بفهمم قرار نیست از تخصص من استفاده شود، بلکه قرار است من ایده بدهم تا عروس خانم و آقازاده حضرت تهیه کننده بتوانند سرشان را به کاری گرم کنند و درآمدی برای زندگی مشترکشان فراهم نمایند. چون بالاخره چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است! اینطور نیست؟!

 

*****

 

چند سال اخیر چیزهای زیادی از دوستان ام درباره جذابیت سریال های تلویزیونی خارجی شنیده ام. سریال هایی مثل گمشدگان (2010-2004) و 24 (2010-2001) و فرار از زندان (2009-2005) و... که وقتی یک قسمت آن را نگاه کنی دیگر نمی توانی رهایش کنی و تا صبح بیدار می مانی و...

برای من بیش از آنکه ماهیت آن سریال جالب باشد، این جالب بود که چطور می شود یک اثر نمایشی من را چنان مسحور خود کند که نتوانم تا فردا شب برای دیدار قسمت بعدی اش صبر کنم و آنقدر مفتون آن شوم که تا وقتی خواب بهم اجازه دهد پای صفحه تلویزیون بنشینم!

خب راست اش چند بار تلاش کردم این فرایند را تجربه کنم اما دیدم اساساً «سریال» برای من چیز جذابی نیست! هیچکدام از این سریال ها و البته سریال های دیگری که دوستان بهم عنایت کردند را بیش از یکی دو قسمت (گاهی فقط بیست دقیقه و دست بالا سه قسمت) نتوانستم تحمل کنم! هیچ جذابیتی برای من نداشتند!

چیزی که در این مواجهه ی ناموفق برایم ناکامی محسوب می شود این است که واقعاً به احساس نسلی که با شور مجذوب این سریال ها می شوند غطبه می خورم! کاش برای من هم چنین مواجهه ای پیش می آمد تا حس بهتری نسبت به زندگی می داشتم.

 

*****

 

بت من و اتومبیل اشعلاقه هولناک بخشی از جامعه به اتومبیل های گران قیمت، دور و بر ما را پر کرده است. «گتسبی»های رنگارنگی که اتفاقاً «بزرگ» هم نیستند. ماشین های چندصدمیلیون تومانی که حالا جایشان را به اتومبیل های چند میلیاردی داده اند و در ترافیک تهران لابلای اتومبیل های دیگر به شدت متظاهرانه جلوه می کنند.

اما چیزی که اخیراً در شهر زیاد دیده می شود اتومبیل های سیاه رنگ و غول آسا و بدقواره ای است که بیشتر شبیه ماشین «بت من» هستند در فیلم شوالیه تاریکی (2008)! واقعاً تازه به دوران رسیدگی عوارض حیرت آوری دارد! مثلاً قرار است این هیولای آهنین بدقواره و بزرگ و سیاه چه چیزی را در نهاد خریدار آن ارضا کند؟ تفاخر به سایر شهروندان؟! یا جلب نظر یک دوست دختر؟!

واقعاً چه سلیقه و معیار زیبایی شناسی، یا جامعه شناسی در پس توقف ماشین «بت من» فیلم بت من و رابین (1997) یا بت من در آغاز (2005)، بت من ابدی (1995) یا  پشت چراغ قرمز چهارراه های تهران نهفته است؟

 

*****

 

 

گاه دوست دارم کرکره ها را پایین بکشم و خودم را از هر ارتباطی خلاص کنم! می خواهم وقت ام صرفاً صرف چیزهایی کنم که دوست شان دارم و برایم اهمیتی فوق العاده دارند. ایده ی فوق العاده ای است! چون دوستی قدیمی و نفیس بهم زنگ می زند و می گوید فیلمنامه ای دارد که تهیه کننده ای هم برایش پیدا شده. ازم می خواهد آن را بخوانم و نظر بدهم. فیلمنامه را برایم ایمیل می کند و در تراکم کارها اندک اندک فیلمنامه اش را می خوانم. آنقدر سرم شلوغ است که وعده ای که بهش داده ام با تأخیر همراه می شود. پیامک می فرستد و وعده می کنم فردا تمام اش کنم که می شود پس فردا و شاید پس از پس فردا!

بالاخره فیلمنامه را می خوانم و بهش زنگ می زنم و می گویم مرا ببخشد که کمی تأخیر افتاد. چون حق این دوستی خیلی بیش از اینهاست. وقتی آرام آرام بهش می گویم به نظرم فیلمنامه اش فیلمنامه خوبی نیست، متوجه می شوم ظاهراً او خیلی قاطع تر از من عقیده دارد که روند آن فیلمنامه اشتباه است! و چند لحظه بعد می گوید خودش هم حس می کرده که این فیلمنامه فیلمنامه خوبی نیست! با خودم فکر می کنم خب پس این دوست عزیز چرا این متن را برای من فرستاده؟ بهم می گوید در بازنویسی قرار است فیلمنامه را به جهتی دیگر بکشاند و شروع می کند به تعریف فیلمنامه دوم! در یک گفتگوی تلفنی هفتاد دقیقه ای فیلمنامه دوم را که بهش اطمینان بیشتری دارد برایم تعریف می کند و می بینم این یکی خوب است. منتهی از خودم می پرسم واقعاً این داستان چه ربطی به من داشت؟ چرا من باید ساعت ها وقت خودم را صرف خواندن فیلمنامه ای کنم که نویسنده اش هم اعتقاد دارد فیلمنامه خوبی نیست؟!

 

*****

 

در دنیای تو ساعت چند است؟کاوه قادری بهم پیامک می زند سینماهای رشت فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ (1393) را از اکران برداشته اند. می گوید آرزو می کند سینمایی در شهر همیشه این فیلم را روی پرده داشت که آدم هر وقت می خواست می توانست برود و تماشایش کند! فکر بدی نیست! کاش در شهر ما سینمایی بود که همیشه هامون (1368) را روی پرده داشت یا آن سوی آتش (1366) را. یا دونده (1363) را. و رد پای گرگ (1370) و دستنوشته ها (1365) را... کاش!

امید پیامک می فرستد:

«به این فکر کرده ای که فقط تعداد انگشت شماری از زن ها بوده اند که ما شاعرانگی مان را مدیونشان هستیم. گردهمایی دخترهای «حاج قنواتی»... شاید فقط «مریم» و «معصومه». دخترخاله «اعظم» و شاید کمکی «هما» و «قزبس».

«روشنک» دخترعمویمان. و «صدیقه». و شاید دخترهای چرخ فروش همسایه. و دنباله اش سوگلی شان. ماهی خانم.

اینها فقط زن هایی بوده اند که در فصل های خاصی از زندگی بیشتر دانسته اند و خواسته اند... و چه حیف!»

بله راست می گوید. زن هایی پیش رویم مجسم می شوند که بیشتر می دانستند و بیشتر می خواستند از زندگی. نسل شان امروز در غبار «وایبر» و «فیس بوک» و «تانگو» و «وی چت» منقرض شده. آنها از جهان اطرافشان بیش از دیگران می دانستند و فراتر از بقیه می خواستند. هر کدام می توانستند نسلی را دگرگون کنند. اما... در محاق روزمرگی ها رنگ باختند. یک ازدواج معمولی با یک آدم معمولی که آنها را دچار یک روزمرگی فرساینده کرد. همه آنها امروز زنانی «معمولی» هستند در حالی که در دهه پنجاه و شصت اینطور نبودند. همه آنها به قول امید «حیف» شدند چون نتوانستند بین آرمان ها و تصمیم هایشان نقطه مناسبی را برگزینند.

دوست دارم یک بار دیگر در دنیای تو ساعت چند است؟ را ببینم و این بار دریابم «گیله گل ابتهاج» حیف می شود یا نه؟

 

 

*****

 

شرق تهران را دوست دارم. به نظرم جای محشری است برای گم شدن! شرق تهران پر از رمز و راز است. به نظرم تهران سال هاست شهر شمال و جنوب نیست، شهر شرق و غرب است. هر بار فیلم مجستیک (2001) فرانک دارابونت را می بینم (مجستیک از فیلم های به شدت مورد علاقه من است) در دل ام آرزو می کنم کاش این ماجرا برای من رخ می داد! منتهی در گوشه ای امن و دنج در شرق تهران...

 

*****

 

در نمایشگاه کتاب امسال رکورد خرید کتاب خودم را شکستم! تا به حال اینقدر کتاب نخریده بودم! یک دلیل اش شاید این باشد که دچار عارضه ای هستم که خودم اسم اش را می گذارم «سندرم هزار و یک شب»! یعنی نه فقط علاقمند هستم هر ترجمه ای که از «هزار و یک شب» به فارسی می شود را بخرم و بخوانم، بلکه هر بار این کتاب در قطع تازه ای با حروفچینی یک مدیر هنری خوش سلیقه به زیور طبع آراسته می شود دوست دارم آن را بخرم.

همچنان فکر می کنم ترجمه محمدابراهیم اقلیدی در پنج جلد که نشر مرکز چند سال قبل منتشر کرد، بهترین و کامل ترین ترجمه «هزار ویک شب» به فارسی است. گرچه ترجمه بی بدیل عبداللطیف تسوجی تبریزی در زمان محمدشاه قاجار اهمیت گرانسنگی دارد.

مجموعه کتاب های «متون کهن» نشر چشمه که در چند سال اخیر رفته رفته روانه بازار شده اند نیز ارزشمند و خواندنی اند. متون کهنی که چند تای آنها به همت ایرج افشار فرزانه تصحیح شده اند. مثل «قصه حسین کرد شبستری»، «طومار نقالی شاهنامه»، «قصه نوش افرین و گوهرتاج» و... که نمایشگاه کتاب تهران فرصت خوبی پدید آورد برای خرید آنها.

 

*****

 

زوربای یونانیمدتهاست با دوستان وعده می کنیم هفته ای (این پیشنهاد من است!) یا ماهی یک بار (این پیشنهاد جلال و سعید است) یک روز را تعیین کنیم و در رستوران مشخصی نهار را با هم بخوریم. اما این وعده عملی نمی شود. ظاهراً به خاطر وسواس ما در یافتن یک رستوران دنج؛ ولی خب در باطن داستان چیز دیگری است!

باید فراغتی باشد و شاید رغبتی. سعید به سوگ از دست دادن پدر نشست (همین جا باز هم بهش تسلیت می گویم) خدایار از خلوت خودش کوچ کرد به منزل مادری و درگیر اسباب کشی شد (راستی چرا این شهر هر روز برای مردان بزرگ کوچک تر می شود؟ که باید برگردند منزل پدری و مادری؟ یکی دیگر از دوستان هم چندی پیش از منزل خودش کوچید به منزل مادر همسرش) و جلال هم که اصلاً کبک اش خروس می خواند و در عوالم دیگری رفقا را از یاد برده است! جلال حالا به «زوربای ایرانی» تبدیل شده و تجسم عینی کتاب نیکوس کازانتزاکیس گشته است! کمتر آدمی را دیده ام که مثل او چنین عوالم اش دگرگون شود! در عرض چند ماه آدمی دیگر شده! «ژان کریستف» و «جان شیفته» می خواند (چه خوب! اما از او بعید بود!) و وینسنت مینه لی و فرانک کاپرا می بیند (باز هم چه خوب! اما از او بعید بود!)

جلال ی که ما دل خوش می کردیم از فقط فرشته ها بال دارند (1939) هوارد هاوکس خوش اش آمد و به فیلم اخم نکرد، حالا شده طرفدار پروپاقرص ژی ژی (1958) وینسنت مینه لی شده و دنبال فیلم سابرینا (1954) بیلی وایلدر می گردد! صدای قهقهه هایش سر به آسمان می ساید! بهش غبطه می خورم! دوستی اعتقاد داشت «زن ها گرچه یکسره مایه دردسرند، اما یک مزیت بزرگ دارند: آدم را به زندگی امیدوار می کنند!»

 

*****

 

پشت کامپیوتر قدیمی ام نشسته ام و دارم به روزهای پیش رو فکر می کنم. با وجود لپ تاب و سیستم های جدید دور و برم از این یکی دل نمی کنم. چون «یار قدیم» من است. معمولاً پیوندی عمیق نسبت به اشیاء در من شکل می گیرد. برایم تداعی کننده آدم ها و رویدادهایی هستند که گذر می کنند. اشیاء اما می مانند و خاطرات را در دل خود حفظ می کنند. بارها شده یک کتاب، یک تکه کاغذ، یک لیوان یکبار مصرف، حتی چند پوست پسته، برایم یادآور چیزهای یا کسان خیلی مهمی می شوند که ازم فاصله گرفته اند.

حالا با خودم فکر می کنم آیا دو ماه باقیمانده تابستان رویایی خواهد بود؟ دیشب نسخه 1080 فیلم لبه تیغ (1946) ادموند گلدینگ را دیدم. با آن موسیقی سحرانگیز آلفرد نیومن. جالب اینجاست که در طول تمام سال های گذشته به این رمان و فیلم به عنوان داستان مردی می نگریستم که می خواهد از همه دور شود تا مفهوم راستینی برای زندگی بیابد. اما این بار با دیدن فیلم دریافتم این فیلم یک داستان عاشقانه بزرگ نیز هست: عشق «ایزابل» به «لاری». چرا تاکنون متوجه این بخش مهم داستان نشده بودم؟ در طول تمام سال های گذشته در ذهن من «لاری» قهرمان این داستان بود، اما حالا فکر می کنم «ایزابل» قهرمان اصلی و البته در سایه لبه تیغ است. زنی که عاشقانه مردی را دوست دارد و برای تصاحب او هر کاری می کند...

 

*****

 

 

آل پاچینو در پدرخواندهبعضی فیلم ها برای من مخصوص تابستان هستند. هر تابستان باید ببینمشان! مثل پدرخوانده (1973)که با خاطره ازلی ام از شرجی جنوب در نخستین دیدارم با فیلم همراه شده و هر تابستان مرا به سوی خود می کشد. تماشای نسخه «بلوری» پدرخوانده و پدرخوانده قسمت دوم (1974) واقعاً تجربه ای وجدآور بود. هر بار که در تابستان فیلم را می بینم پر می کشم سوی جنوب افسانه ای.

همچنین داستان عاشقانه سنگ (1984) رابرت زمه کیس که طراوت بی بدیلی دارد. و البته تاپ گان (1986) که انگار فیلم سالن تابستانی قلب من است.



 

 

 

 

*****

 

خسته ام. اخیراً از خدا می خواهم در آغوشم بگیرد. تا چند روز پیش نمی دانستم می شود این کار را کرد. چندی پیش امید بهم پیامک داد «ایمان آورنده ی واقعی هیچ وقت شک نمی کنه به معبودش. آقاجون قبل از سفرهایش کاری می کرد که خدا بغلش کنه. نکته ظریفی بود.» بله می شود خود را به آغوش خدا سپرد. آقاجون این کار را می کرد. به قول حضرت حافظ:

 

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند         نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش    که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار     که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

 

 

غلامعباس فاضلی

 

 

 

بیستم تیرماه سال نود و چهار

 


برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید


 تاريخ ارسال: 1394/4/20
کلید واژه‌ها: غلامعباس فاضلی، غلام عباس فاضلی، یادداشت سردبیر، پرده سینما

نظرات خوانندگان
>>>رضا 56:

"واقعاً چه سلیقه و معیار زیبایی شناسی، یا جامعه شناسی در پس توقف ماشین «بت من» فیلم بت من و رابین (1997) یا بت من در آغاز (2005)، بت من ابدی (1995) یا پشت چراغ قرمز چهارراه های تهران نهفته است؟"=======>با معیار تهران = گاتهام سیتی همه چیز منطقی به نظر میرسد. در مورد سریال های تلویزیونی خارجی سریال The Big Bang Theory را پیشنهاد میکنم.

10+0-

دوشنبه 22 تير 1394



>>>استوار علی حقگو:

علی کریمی درباره ی علی دایی گفته: "علی دایی رو خدا بغل کرده !" آقای فاضلی عزیز، امیدوارم خدا هم شما رو این جوری بغل کنه نه از اون نوعی که آرزو کردی .

13+0-

دوشنبه 22 تير 1394



>>>jim:

Hello. My friend. Thank you wrote the memo. Good luck

13+1-

دوشنبه 22 تير 1394



>>>سین:

با من از شعر نگو... از خودت حرف بزن... دلتنگِ حرف های معمولی ام.. اینکه حالت خوب است؟ اینکه سرما نخورده ای؟ اینکه زود برگرد! مواظب خودت باش! دلتنگ همین حرف های معمولی ام... «منوچهر آتشی»

17+0-

يكشنبه 21 تير 1394



>>>eli:

Like♡

18+0-

يكشنبه 21 تير 1394



>>>Amir:

Yes :-€

19+0-

يكشنبه 21 تير 1394



>>>زینب کریمی:

تابستان بود که دلم زیاد برایش تنگ می شد... خودش می دانست... و هیچکس دیگر نمی دانست که در حال و هوای قلب من چه طوفان های نوحی به پا می شود غروب های تابستان وقتی دلش می خواست بداند من چه به تن دارم... من روی بلوزم گل های کوکب نارنجی رنگ داشتم و موهایم را دم اسبی -به شیوه ی دلخواه پدرم- پشت سرم بسته بودم... تابستان را دوست نداشتم... حالا که این جا، همین نزدیکی، خودت را به خواب زده ای تا بیشتر کنارت باشم و بیشتر نگاهت کنم و دست از گردگیری های طولانی ام بردارم و در سکوت تابستانی این خانه شعر های کوتاه بنویسم، دلم می خواهد پیراهن گل کوکبی ام را به تن کنم و در بعد از ظهر های دلتنگ سال های گذشته، فکرهای فلسفی بزرگ تر از مغزم را برایت بنویسم و هیچوقت پست نکنم... سلام جناب آقای فاضلی. وقت بخیر و خدا قوت! طاعات و عبادات تان مقبول حق. متن زیبایی خواندم. موفق و سلامت باشید.

22+0-

شنبه 20 تير 1394



>>>پژمان الماسی‌نیا:

سلام و عرض ادب. عجب ضیافت بی‌نظیری! چه موهبت غیرمنتظره‌ای در این عصر گرم تابستانی! حقیقتاً جا خوردم که دیدم [بعد از دقیقاً چهار ماه] این صفحه‌ی دوست‌داشتنی را به‌روز کردید با خاطراتی از دور و نزدیکِ همین زندگی، با نگاهی سرشار از دقت و ریزبینی [مخصوص خودتان] که غبطه‌برانگیز است بی‌اغراق. متشکرم که در خیل دوستان، از بنده نیز یاد کردید و بسیار شرمنده فرمودید. لطفاً آدرس آن «فروشگاه مبلمان» را شفاف اعلام بفرمایید! با احترام و سپاس؛ پژمان الماسی‌نیا؛ عصر ‌شنبه، بیستمِ تیر‌‌ماهِ نودوُچهار

23+0-

شنبه 20 تير 1394



>>>کاوه قادری:

و کاش واقعا سینمایی در شهر بود که می توانست محبوب هایمان را همیشه روی پرده نمایش دهد؛ "گاو" و "اجاره نشین ها" مهرجویی را؛ "گوزنها" و "دندان مار" کیمیایی را؛ "ناخدا خورشید" تقوایی را؛ "شب های روشن" موتمن را؛ "در دنیای تو ساعت چند است؟" یزدانیان را؛ و... . و البته کاش نه فقط در یکی-دو پردیس سینمایی در تهران، که در هر شهری لااقل یک سالن سینمایی موجود باشد برای نمایش کلاسیک های سینمای جهان. مگر نسل من و امثال من چه گناهی کرده که باید از تماشای آثار هیچکاک و فورد و کوروساوا و ولز و... روی پرده محروم باشد؟ مثل همیشه دلنشین بود. بیشتر بنویسید آقای فاضلی

24+0-

شنبه 20 تير 1394




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.